مصحح متون پزشکی کهن

۸ مطلب با موضوع «یادداشت های روزانه» ثبت شده است

بهره وری بهینه از مکاتب پزشکی کهن و نو

بهره وری بهینه از مکاتب پزشکی کهن و نو

تاریخ چیست؟ اى. اچ. کار بود که پرسید. ترجمه حسن کامشاد وى و کتابش را به ایرانیان شناسانید. اما ماهیت تاریخ علم و خاصه پزشکى‌اش چیست؟  چه سودى دارد؟

دربارة خاستگاه ریشة واژه، تعریف و چیستایی تاریخ اتفاق نظرى نیست. با همه اقبالى که بدان بوده و هست، هماره نیز تکیه‌پذیر نیست. از سوى دیگر نمى‌شود بى‌نیاز یا منکرش هم شد. برخى گفته‌اند تاریخْ تاریک است. اینکه مورخ در روشناىِ رویدادها حضور نداشته است. کورکورانه و بر اساس مکتوبات و شنیده‌هاى نه هماره معتمد گزارش‌دهى یا داورى مى‌کند. راست آن است که وقتى امروزه مردمان در باره وقایع روزانه  یکپارچه همرأى نیستند در باره گمشده‌هاى  غبار زمان چه اندازه مى‌توان به بیراهه نرفت و نلغزید؟

آیا به راستى آنچه دورانش سپرى شده مشمول یا مصداق تاریخ است؟ تاریخ و علم تاریخ یکى است یا جز یکى؟ شاید اینکه هر کسى یا گروهى به دلخواه خویش پدیده‌اى را از زاویه و مکان و زمان و انگیزه خاص یا فرقه‌اى‌ اش  مى‌نگرند در حالی که به راستى جز حقیقتی یگانه ندارد، پس گویا باید باور کرد هر رخدادى ماهیتى منحصر به فرذ  دارد ولى به تعبیر مولانا هر کس از ظن خویش یارش شده است. پس ذور نیست  اصلِ تاریخ ناب نیز به راستى جز ثبت‌هاى این همانى و ناپیش‌داورى دلخواهانه نبوده باشد. اما آنچه درباره‌اش قضاوت و به ویژه مکتوب و مستند مى‌شود دانش تاریخ به شکل متعارف پژوهشى ـ دانشگاهى امروزى آن است که البته مکاتب و رده‌بندی‌هاى متعددى هم دارد.

به باورم تاریخ همچون سالخورده‌اى فرسوده و از کارافتاده یا نعشى نقش بر زمین شده  است که  از خودش اراده‌اى ندارد. زیر دست است. هر چه بخواهند بر سرش مى‌آورند. تشبیه پسندیده‌اى نیست اما شاید تمثیل‌وار بتوان گفت از تاریخ و تاریخ‌گذشته‌ها که در گذر زمان به افسانه‌ها همانندى مى‌یابد، همچون دخترکان به روسپى کشیده شده  است که از آنان کام برمى‌گیرند. از همینان تنى آلوده مى‌ماند و بختى سیاه.

تاریخ و خاصه در شرق و مثلا در ایران  از حب و بغض افراطى و در روزگار ما از تحریف‌هاى عظیم تهى نمانده است. شمارى مستشرقین مغرض یا کم دانش غربى، چپ‌گرایان و از جمله مارکسیست‌ها خاصه نوع روسى‌اش، هواداران آشکاراى دیروزین و نهان‌مانده از چشمهاى بساامروزیان و بیش از همه عالِم‌نمایان با شکوه نمایانیده شده به مردمان ولى به راستى در اندرون توخالی  است که به این دگردیسی‌ها دامن زده و مى‌زنند که ثمره‌اش رواج  تجارت روزافزون خرید و فروش افتراست و خون‌هاى بی‌گناهانى که به نامهاى مختلف در گوشه و کنار جهان بر زمین مى‌ریزد. پشت هر ویرانى و کشتار عظیمى در صحنه‌های خونین نبرد و اختناق سیاسی مى‌توان رد پاى افتخارات دروغین، پوشالین و جعلى را از لابلاى برگ‌هاى تاریخ‌گذشته‌ها یافت. تاریخ علم از جمله پزشکی نیز کشتارهایی داشته و دارد که از جمله نقض حقوق بشر به شمار نمی آید. در محاکم بین المللی جنایت جنگی به حساب نمی آید.

اما درباره سیر انحطاط علم و از جمله طب در شرق در سده‌های گذشته، مثال‌هاى زنده‌اى به دست دادنى است. روزى به سال 1385ش در همایش قطب‌الدّین شیرازى، جان والبریج ـ استاد دانشگاه میشیگان آمریکا ـ سخنرانى مى‌کرد. سپس‌تر دانستم پایان‌نامه‌اش به سال 1353ش/1975م درباره قطب‌الدّین شیرازى بوده است. در همان شهر شیرازِ در همایش قطب‌الدّین و کمى آن‌سوتَرَک از آرامگاه حافظ از زبان همو شنیدم که خطاب به حاضران گفت براى آخرین بار بر سرِ راهش به ایران و در همین سفر بوده که بارِ دیگر در ترکیه نسخه‌هاى خطّىِ کتاب تحفه سعدیّه که شرح مبسوط قانون ابن‌سینا  تألیف این دانشمند را از نزدیک دیده است. اعتراف کرد مى‌تواند بگوید که طی هفتصد سال گذشته تاکنون یک ایرانى نیز این کتاب را از آغاز تا پایان نخوانده است. به تعبیر ابوالفضل بیهقى، شوربخت مردما که با بزرگانشان چنین کرده‌اند. بنابراین منطقِ خِرَدِ ناب حُکم مى‌کند تا به قاعدة نرخ برابرىِ ارز، ایرانیان نیز هفتصد سال  و اروپاییان سى و پنج سال فاصله مراجعه به منابع  کهن را داشته باشند. تاکنون از زبان هیچیک از معاصران هم نشنیده‌ام  و نخوانده ام که تورّقى سطحى آغاز تا پایان بر این کتاب بزرگ داشته باشد. منطقی است چون اجزای آن در کتابخانه های مختلف پراکنده است. اما راست آ« است یک مجلد اصلی کتابخانه ها را نیز بازبینی  نکرده اند چنانکه بشود  گفت گزارش گونه ای تهیه کرده اند.

اما پیکرة موضوع این مقال در باره همسنجى طب کهن و نوست. پرسشى نیز پیش مى‌آید که چرا اساساً در نظام گیتى، میان آدمیان بیمارى هست و هیچگاه تنِ خلایق از آن تهى نمى‌ماند؟ سؤالی است که پاسخ به آن، مى‌تواند بخشى از رنجهاى ذهنى بشر را بکاهد.

بیشتر مردمان، به بیمارى نگاهى بدبینانه و شومگینانه دارند. اما به راستى چنین نیست. شاید اگر بیمارى نبود، چهرة زندگى بشرى شکل دیگرى مى‌یافت. رنج و بیمارى و پیرى و مرگ، سایه روشنهاى زندگى در تقابل با خوشیها و سرمستیهاست. اگر واژه شادى براى ما مفهوم خوشایندى دارد، به سبب مقایسه‌اى است که با لحظه‌هاى خشم و اندوه و افسردگى پدید آمده است. زندگى بشر، مسابقه‌اى است بى‌گسست که از زایش آدمى آغاز مى‌شود و تا پایان راه که براى هر کسى، لحظة مرگ اوست ادامه مى‌یابد. بیمارى از جمله پیچاخم‌ها و موانعى است که براى هوشمندان و توانمندانِ مسابقه‌دهنده، خالى از لطف نیست. آنانکه به پرتوى از راز هستى دست یافته‌اند، دانسته‌اند که این تفاوت‌هاست که به زندگى معنا مى‌دهد: تفاوت‌هاى جسمانى و روانىِ یکایک اجزاء جامد و گیاهى و جانورى و انسانى است که سبب تنوّع ریختار و  بافتار و ساختار و کارکردها و رنگها  شده است. کشمکش و رویارویى برخى عوامل یاد شده است که به بیمارى مى‌انجامد.

از سوی دیگر، همچون بسیارى شاخه‌هاى علم و فلسفه و فناورى در قلمرو پزشکى نیز از آغاز تاریخ ثبت شده آن، دیدگاه‌ها و مکتب‌هاى فراوانى وجود داشته که تلفیق آنها با هم و قرار دادنشان در یک مدار بسته الکترونیکى‌واره چندانکه پاسخگوى  همه ابهام‌ها و پرسش‌ها بوده باشد آسان نیست. شاید امروزه حتى به دست دادن فهرست الفبایى‌گونه انواع راهکارهاى درمانى دشوار باشد چه رسد به همسنجى آنها با هم.

ساده‌تر اینکه مسیر حرکت دانش نو به سمت ایستایى است نه پویایى. به تعبیر ویل دورانت در آغاز کتاب لذات فلسفه، علوم امروزى به مثابه داده‌هاى پراکنده‌اى است که اجزاى آنها با هم ارتباطى منطقى ندارد. گویی حروف الفبایی است جداگانه که به کودکان پیش دبستانی داده میشود تا با آن کلمات یا جملات ساده ای را بنویسند. به تعبیر امروزی علوم مقدماتی است نه پیشرفته . شاید بتوان افزایش ضایعات حاصل از مصرف‌زدگى زندگى شهرى را در بخش دانش و پژوهش نیز به دست داد یعنى ساختارهایى ظاهراً  شکوهمند و یکپارچه کنار هم ولى نفوسى سخت دور از هم.

شاید به بیان درست  شاعرى معاصر در دنیای عرب، آدمیان زمین را آبادان کرده اند و درونشان را ویرانستان. حال بماند آنچه از تجربه‌هاى طبى در میان اقوام و ملل جهان در گذشته‌هاى دور بوده که سودمند یا کارآمد دانسته می‌شده ولی از آگاه‌شدگى به آنها محروم مانده‌ایم.

به باورم  یکى از لذت‌بخش‌ترین و هم‌هنگام ضرورى‌ترین روندهاى پژوهشگرى، همسنجى داده‌هاى مختلف در یک زمینه یا به قول قدماء مصارعه آنها با هم یهنی به جان هم اندازی از نوع ورزش کشتی بوده باشد. محتملاً برایند نهایى‌اش، فراهم‌آمدن چکیده‌اى ناب از بهینه‌ترین تراوشهاى ذهنى یا آزمونهاى بشرى خواهد بود. شاید درست آن باشد که  بپذیریم علم ناب  چیزى نیست  جز همان که به مختصر کردن هر چه بیشتر داده‌ها پرداخته باشد. زیرا بشر از هجوم لشکر داده‌های ناهمراستا  مى‌خواهد به دستاویزى دست یابد تا وى را از این دریاى توفانى شک‌زدگى و بلاتکلیفی به ساحل باور و آرامش ذهنى یکایی برساند.

از سوى دیگر مى‌توان شواهدى نیز براى صحت آن برشمرد. آزمونهاى علمى مثل کنکور سراسرى از نوع ایرانى‌اش یا مسابقات ورزشى از آن جمله است که در هر رشته‌اى از سطوح پایین تا عالى به رده‌بندى مى‌پردازند و برترینهای آنها پیوسته با هم مسابقه مى‌دهند تا مشخص شود چه کسى در صدر مى‌ایستد.

مى‌توان شهرت جهانى مخترعان و مکتشفان را نیز همین دانست که انبوهى از داده‌هاى بى‌پایان‌نما را به فرمول یا ابزارى ساده بدل مى‌کنند که همه جاى و همه گاه کارساز و مؤثر بوده باشد. گسستگاه یا استثنایى نیز نداشته باشد. احتمالاً شهرت دیمیتری ایوانویچ مندلیف نیز همین است که عصاره مواد  در زمین را دانش شیمی را در جدولی افقی – عمودی به دست داد. پس در این میدان است که هوشمندترینها نیز ناگزیرند تکاپوى فراوانى به کار دارند تا از این نبردگاههاى تن به تن سرافراز بیرون آیند.

راست آن است بشر شیفته یکایى است هر چند ظاهراً هماره در اندیشه کثرت‌زدگى و بیشینه‌خواهى است. این همان اصل وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت است. البته در نقطه اوج و کمال به چنین نیازى تعلق خاطر پیدا مى‌کند. پژوهشگرى را در نظر بگیرید که سالهاى تحصیل تا مدارج فرازین دانشگاهى را طى مى‌کند. دکتر و فوق‌دکترا و درجه پروفسورى‌اش را مى‌گیرد. سالهاى عمر را صرف تحقیق مى‌کند. شاید این همه سبب شود تا روزى عنوان برنده جایزه نوبل آن هم در یک رشته خاص و منطقاً براى یک بار در همه عمر نصیبش شود. این است تبدیل کثرت به وحدت که بدون کوه‌آساواره‌اى از دانش و آزمایش نمى‌توانسته به این عنوان کوتاه چند کلمه‌اى دست یابد یعنی برنده نوبل.

چنین است شیوة فرزانگان و شاعران درجه اول که هزاران روز مى‌کوشند تا شاید به تعبیر حافظ شیرازى در وقت سحرى از غصه نجات یابند و  بدانها آب حیات داده شود. بى‌خود از پرتو ذاتشان کنند و باده از جام تجلى صفاتشان دهند. بختى که ششصد و اندى سال است براى غزلسراى دیگرى  جز حافظ تکرار نشده است. به باورم و پسابیست سال رازى‌پژوهى، بیش از یکهزار و یکصد سال است پدیده‌اى نیز همسنگ محمد بن زکریاى رازى در ایران  چند هزار ساله و انصافاً در تمدن اسلامى ظهور نکرده که کارنامه‌اى علمی و مکتوب برجای مانده همچون او داشته باشد.

نگارندة این سطور نیز از آغاز تحصیل در شاخة علوم پزشکى در سه دهه پیش و پس از مطالعات طولانی در علوم انسانى و آشنایى با مکاتب مختلف پزشکى کهن و نو در این اندیشه بوده تا دست‌کم براى کاربرى شخصى‌اش، زودبازده‌ترین و ارزان‌ترین و هم‌هنگام قطعى‌ترین روشهاى درمانى را در موجزترین شکل ممکن  دست آورد که مشتمل بر بیشترین مزیت مکاتب طبى مختلف بوده باشد.

منطقى است و عطف به تفاوتهاى ساختارى تن آدمیان در اقلیم‌هاى مختلف جغرافیایى، اختلاف نژادى یا جنسیتى یا سالشمار عمر و نیز عادت‌ها و باورهاى اقوام خاص، به دست دادن فرمول ریاضى ـ فیزیک‌واره در این زمینه عملاً ناممکن است. یعنى هفت‌خوانى است که باید از آن گذشت تا به قول قدماء به مرور ایام پزشکى‌ورزى ملکه ذهنى شخص شود یعنى از میان گزینه‌هاى مختلف، بهینه‌ترین را برگزیند.

اما در این مسیر، قصد بلندپروازى نداشتم بلکه در گام نخست در پى حل مشکلات جسمانی خود و نزدیکانم بودم که ترکیبى یا به قول معروف ملغمه‌ای از تجربه پزشکان شرقی خاصه ایرانى پیشین با علم طب نوین بوده باشد. اینکه حتى‌الامکان از دانش فلسفه و منطق یونانى نیز کمک گرفته شود که داربست مکتب بقراطى ـ جالینوسى هم  این چنین بوده است.

شاید ساده‌ترین شکل تمثیل‌زدنى‌ ناکارامدی طب کهن برای بیماریها و عوارش جسمانی و روانی همین زندگى امروزى است. اینکه منطقاً نمی‌توان جاده‌ها را با پاى پیاده طى کرد. در خیابانها نیز طى طریق با اسب و قاطر و الاغ نه ممکن است و نه شرایط و هزینه‌هایش ایجاب مى‌کند چنین شیوه‌اى به کار داشته شود. اینکه در آخر هفته‌ها یا در تعطیلات تابستانى از اسب‌سوارى و کوهنوردى بهره‌مند شد معقول‌تر است.

اما در بهره‌ورى از فناورى جدید نیز محدودیت‌هایى وجود دارد. با خودروى صنعتی امروزی‌مان همه جا نمى‌توانیم برویم. با توجه به وضع محدودیت معیشتى از همه امکانات نیز نمی‌توانیم استفاده کنیم. از این نیز بگذریم قوانین راهنمایى و رانندگى، محدودیت‌هاى طرح‌ها، خیابان‌هاى یکطرفه، ترافیک شهرى و برون‌شهرى چنان نیست که هر اندازه بخواهیم  سرعت داشته باشیم و به تعبیر شفیعی کدکنی به کجا چنین شتابان برویم. هر خودرویى نیز مى‌تواند آلودگى‌ساز باشد و صاحب خودش نیز از ازدحام آزاردهندة شهرى، اتلاف وقت و هواى تنفسى آلوده زیان ببیند. پس هر دو سوى تجدد و تحجر، کاستی‌ها و تنگناهایى دارد که باید تابع آن بود.

هم از این روى از سالهاى جوانى و به تقریب از  سال 1359ش بود که کوشیدم به آزمایش‌هایى در زمینه درمان‌های پزشکی دست بزنم که نخستین آنها راهکار ساده ای برای اختلال خواب یعنی دیرخوابی یا کیفیت بد رویای شبانه بود که برخی اوقات پس از برخاستن از خواب سخت کسل بودم. عسل را موثرترین درمان یافتم. انواع آزمایش‌ها را کردم. بهینه ترین شیوه قرار دادن خوردن عسل با چای یا آب داغ بود به شرطی که هیچ چیز روی آن خورده نشود. منطقی است هر اندازه عسل طبیعی تر و کم شکر باشد اثرش بیشتر است. این آزمایش را  سال اول دانشگاه روی دوستان  همکلاسی نیز انجام دادم که کمتر از بیست دقیقه خواب عمیقی اتفاق می افتاد. جالب اینکه وابستگی یعنی اعتیادآوری هم نداشت. زیرا در وقت مصرف نکردن عوارضی نداشت.  هنوز پس از سی و شش سال یک قاشق غذاخوری عسل و چای همزمان با خواب آوری آرامبخش سبب گوارش سریعتر غذا و احساس بهتر در خواب می شود. جالب اینکه به خلاف تصور مشهور که چای خواب را می زداید. اکنون اگر تعداد  چای مصرف شده پیش از خواب اگر ده لیوان هم بوده باشد به بی خوابی دچار نمی‌شوم.

مشکل دیگر مشتقات شیمیایی نیاز به افزایش کمیت و تنوع کیفیت دارو است. یعنی باید مقدار را افزود و در گام بعد نوع ماده مصرفی را ارتقای کیفی داد تا اثر مثبتش را نشان دهد. از کودکی دیده بودم مادرم که میگرن داشت نخست چند قطره مصرف می کرد و بعد دو شیشه اش را هم که خالی می کرد و می خورد تاثیری نداشت. به بیان دیگر ایرانیان  همچون بسیاری مصرف کنندگان غربی همان معتادان محترمی هستند برای کارخانه های داروسازی عظیم بین المللی.

بیماری دیگر پژوهش بیماری سینوزیت در فاصله سالهای 1361_1365 بود که از سال 1355ش به آن مبتلا بودم  گزارش آن را چند هفته پیش در همین صفحه شخصی به دست دادم که نتیجه اش شگفت بود. به نتیجه ای در گذر زمان به رفع معایب آن بکوشم و به شیوه‌اى بهینه و با کیفیت مؤثر دست یابم.

پس از بیماری‌هاى ساده آغاز کردم. تجارب به دست آمده پس از اطمینان از اثربخشى و بى‌ضرر بودن، روى نزدیکان یا دوستانم آزموده مى‌شد که هنوز  هم ادامه دارد. هیچگاه روا نداشتم جانوری را وسیله و دستاویز تحقیقاتم کنم. شاید کشتن جانوران در آزمایشگاه فیزیولپی پزشکی  همچون قورباغه که باید سر آن را به تیزی لب کاشی‌های  دانشکده پزشکی می‌زدیم و بعد فرو کردن سوزنی در مغز او تا ادامه آزمایش‌ها ادامه یابد که البته به دوستانم وامی گذاردم مرا به سوی روشی ناآزاردهنده برای موجودات زنده ولو گیاهان و جانداران سوق داد.

این شیوه در هر رشته ای  آکادمیک خطرات خاص خود را دارد که  شوربختانه فن تجربه ورزی محض که بقراط در طب نیز از منتقدان آن بوده  و نسبت و به عواقبش هشدار داده  همچون بیماری سرطان به بسیاری رشته ها رخنه کرده است .  از جمله در رشته فیزیک شاهد بمب اتمی هیروشیما و ناکازاکی بودیم که باید روزی تاثیرش امتحان می شد. در سالهای تحصیل دانشگاه نیز واقعه چرنوبیل اتفاق افتاد که مشهور اهل علم علوم پایه است. شگفت است در میان گروههای تندروی مذهبی همچون طالبان و القاعده و داعش نیز دانش مدرسه ای نظری به میدان جنگ بدل شد که به باورم به سبب گرایش دانشجویان گروههای علوم پایه و مهندسی به اسلام افراطی در آمریکا و اروپا بوده است که می خواسته اند نظریه های خواده شده را عملا بیازمایند. پس جهان آزمایشگاه تجربی آنها شد و مردمان بی دفاع همان قورباغه های و موشهای آزمایشگاهی . آیا بر مجاز است برای پیشرفت علم و  یا گرفتن مجوز دارو یا نتیاج شیو]های پزشکی از موجوداتی از جمله انسانهای بیگناه استفاده کند که اراده ای از مقاومت در برابر این خواسته ندارند؟

از سوی دیگر  عطف به آنکه در خوانش دارویى‌نامه ها یا جعبه‌ها و شیشه‌هاى داروها پیوسته مى‌دیدم به عوارض جانبى سوء یا احتیاطات مربوطه اشاره مى‌کردند که شمار زیان‌های چند برابر منافع بود در این اندیشه بودم که داروهاى ساخته و مضرف شده یا روندهاى درمانى تحقیق شده از این  موارد منفی  عارى بوده باشد. البته آشنایى‌ام با علوم پایه پزشکى مقدماتی  همچون کالبدشناسى، بافت‌شناسى، ایمنى‌شناسى، زیست‌شیمى، فیزیک پزشکى، آسیب‌شناسى، داروشناسى و جز آنها به دریافت بهتر من از مفاهیم مطرح شده و به دست آمده در این تحقیقات یارى مى‌رسانید.

یادکرد تجربه‌های تلخ شخصی و اطرافیان و خاطرات فراوانی که داشته‌ام شاید ملال‌آور باشد اما اینکه مى‌دیدم هر کسى به عارضه‌اى دچار است که هیچگاه زنجیرة ارتباطى‌اش با مراکز درمانى گسسته نمى‌شود و تا آخر عمر همچون معتادان نیازمند مواد گرفتار داروخانه‌هاست سبب شد باور کنم همه ما به نحوى معتاد یکی از انواع مواد هستیم و منطقا خود بى خبریم. مرز اعتیاد برایم همان تغییر خاصیت طبیعى غذاها یا داروهاى گیاهى و جانورى و معدنى با فناورى شد. اینکه نمادش در روزگار ما همبرگر و کالباس و سوسیس یا نوشیدنی‌هاست که در پیدایش فست‌فودها تجلى کرده و زیان‌آورى‌اش هر روز ژرفاى بیشترى را نشان مى‌دهد.

ساده‌تر اینکه سرمایه داران و دانشمندان غربی برای همراستایی با لذت طلبی آدمیان است که همان روند ساخت آبجو یا شراب از جو یا انگور را در همة شاخه‌ها تعمیم داده است. لذت‌بخشى کوتاه‌مدت با زیان‌آورى بلندمدت، ویژگى طب و تغذیه معاصر شد که البته براى سرمایه‌داران بزرگ و میانجى‌گران سودهاى سرشاری نیز به همراه داشته است.

شاید ساده‌تر این باشد که شیوة رعب‌آور داعش و القاعده و طالبان و پیش از آن در جنگ‌هاى آیینى و از جمله صلیبى در قلمرو دینى، دهه‌ها و شاید نزدیک به چهارصد سال است از سوى دانشمندان علوم جدید از جمله طب و داروسازى به کار گرفته شده اما در بسترى پنهان که از چشم‌ها نهان مانده بوده است. به بیان دیگر دانشجویان علوم پایه و مهندسی و گروه پزشکی پیشگامان طلاب القاعده و طالبان و جیش العدل امروزی بوده اند و اینان آخریی سرشاخه‌های جوان این اندیشه خطرناک سودجویانه هستند که پس از کهولت و بازنشستگی و دلزدگی نسل‌های پیشین روی کار آمده اند. نمی دانسته‌اند ملعبه دست دیگران هستند. اینکه  باورها و تفکرات آنها چه فجایعی را در پی دارد. چنانک گفته شد تجلى آن در نابودی محیط زیست و زشتی سیمای زمین و آسمان و آکندگی از فلزات و مشتقات پتروشیمی و جز آن شده است. سلاح‌هاى کشتار جمعى و در پزشکى تجویز تالیدومید و اخیراً در خطر بحران‌آفرین بى‌اثرشدگى آنتى‌بیوتیک‌ها به دست دادنى است. بر پایه آمارها طى هفتاد ساله گذشته و از آغاز کشف الکساندر فلمینگ در جنگ جهانی دوم، حدود هشتاد میلیون تن از مرگ ناشى از عفونت نجات یافته‌اند. اما طى بیست و هفت سال آینده همین تعداد از خنثى شدن اثرش خواهند مرد.

اندک اندک آشکارم شد چندانکه در بسیارى علوم انسانى اساساً تدریس نظرى اتفاق مى‌افتد، در طب نیز داده‌هایى است ژرف از نگره‌هاى میکروسکوپیک و دقیق که کمتر در درمان کاربرد دارد. به نظر مى‌رسد میدان هنرنمایی قهرمانان دانش پزشکى معاصر در ساختارشناسى، کارکردشناسى اندام‌ها و ریزاندام‌هاست  و بر سر هم تحقیقات دانشمندانی که زیر سقف آزمایشگاه‌ها به سر می‌برند.

ساده‌تر بگوییم پزشکى‌نامه‌هاى برجسته ولو در سطح جهانى، مجموعه‌اى است دائره‌المعارف‌گونه از مقالات تخصصى که بر اساس منابع مفصل و البته دقیق و موشکافانه تدوین شده که صرفاً دانش‌افزاست نه توان‌افزا. شاید بتوان گفت همچون رشته‌هاى ادبیات فارسى امروزى که دانشجو با تحصیل در بهترین شرایط و با برترین رتبه‌هاى علمى و تدریس سى سالة نظم و نثر، از خلق اثرى مانند گلستان و شاهنامه یا مثنوى معنوى عاجز است و فراتر از آن نمى‌تواند دقایق معنایی  این آثار را گره‌گشایى کند طب نیز چنین است.

به باورم هر اندازه استادان و دانشجویان ادبیات توانسته‌اند اندرزهاى موجود در امهات ادب را به کار بندند اطباء و دانشجویان پزشکى نیز قادرند خوانده‌هایشان را عملاً به کار دارند. آنچه پزشک در طول سالها بیماردارى به کار مى‌بندد کمتر از یکصدم و گاه یک هزارم آموزه‌هاى او در دورة پزشکى و بازآموزی است. گواهش اینکه پس از فارغ‌التحصیلى کمتر در میان بیرون‌آمدگان دانشگاهی روشهاى نو عرضه مى‌شود. داروها نیز از زیان‌آوری تهى نیست. روشهاى جراحى و پرتودرمانی‌هاى مختلف نیز پایاپاى اثربخشى‌شان به آثار زیانبار کوتاه و بلند مدت مى‌انجامد. قدما معتقد بوده اند که یک درس باید خواند و هزار با عمل کرد و مکاتب رنسانس برای داده های نظری ارزش بت گونه قائل شده اند که هزار درس باید خواند ولو عمل در کار نبوده باشد. رونق فن تئاتر و رمان نویسی و سینما و خاصه دستگاه‌های تکثیری از گوتنبرگ تا اینترنت پر سرعت سند محکمی بر این ادعاست که هر چه بیشتر باید  کمیت دانش از بیرون تزریق شود  که به  نابودی قناتهای کویر درون تن می انجامد که آب در درون آنها روانه بوده است.

بارها در دورة دانشجویى بود مى‌دیدم پس از ارائة تاریخچه، سبب‌شناسى، نشانه‌شناسى بیماریها بود به جز بیماریهای صعب العلاج مثل سرطان یا فلج که درمانی قاطع نداشت و ندارد یا امراض مزمن همچون دیابت که بیمار هماره ریزه خوار مطب و داروخانه و بیمارستان است  در اغلب اوقات استادان مى‌گفتند برای این بیمارى خاصه در امراض خودایمنى، درمانى قطعى وجود ندارد یا محافظه‌کارانه است. یعنى بیمار باید به تقریب تا پایان عمر داروهاى مربوطه را به کار دارد. در بارة بیماریهاى ویروسى نیز گفته مى‌شد باید دوره بیمارى طى شود و دارودرمانى از جمله آنتى‌بیوتیک‌دهى کارساز نیست. کماکان نیز هنوز این عقیده جارى و سارى است. بیشتر خوانندگان این نوشته نیز در آمد و شد نزد پزشکان و دیدن برنامه‌هاى تلویزیونى و ماهواره‌اى و یا داده‌های اینترنتی و خواندن نشریات طبى دریافته‌اند بیماریهاى همچون دیابت، تالاسمى، فشارخون، چربى خون تا پیان عمر با بیمار است و باید هماره ارباب رجوع  مارکز درمانی  باشند.

اما آنچه مرا به تردید بیشتر وامى‌داشت پرسشى فلسفى بود. اینکه به قول فلسفه‌ورزان، آیا به شکل جوهرى و بنیادین  بیماریها درمان قاطعى ندارند یا  طبقات درمانگران  به سبب ناواکاوى کافى یا شیوة تحقیقاتى نادرست به راز آن پى نبرده‌ایم . اینکه  بیرون از ذهن ما به راستى ممکن است  شفای کامل اتفاق بیفتد؟  چگونه مسیح بدون گدراندن دانشکده طب مرده را زنده می کرده و پزشکان زندگان را روانه بیمارستان و تیمارستان و سرای  سالمندان و گورستان می کنند؟

آنچه مرا به کاوش افزونه وامى‌داشت این بود که در خوانش پزشکى‌نامه‌هاى بزرگانى همچون بقراط، ابوبکر رازى، پورسینا، اخوینى بخارى، جرجانى و بهاءالدوله رازى به نویافته‌هایى دست مى‌یافتم که از منظر دیگرى به پیشگیرى و درمان بیماریها مى‌نگریسته‌اند. اینان از همجوشى و قالب‌ریزى دانش خویش در فلسفة کهن یونانى خاصه سقراطى ـ ارسطویى غافل نبوده‌اند. از جملة آنها برخى بیماریهاى ویروسى بود که به باور رازى طى یک ساعت بهبودى مى‌یابد. با این توضیح که در یازده سده پیش، وى با ساختار ویروس و بیمارى‌زایى آن به شکل امروزى آشنا نبوده است. شیوة راهبردى رازى را بارها آزمودم و آن را مجرب یافتم.دکتر مهدى محقق ـ عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسى ـ که سالها و پیوسته از امراض ویروسى دهانى  از جمله آفت رنج مى‌برد می‌گفت با به کار بردن همین شیوه بهبودى یافته است. همچنین آن را به شکل دیدارى و حضورى روى دوستان و بیماران مى‌آزمودم و درمى‌یافتم پیش‌بینى رازى درمان یک ساعته در این زمینه درست بوده است.

ساده‌تر اینکه نقطة هدف در نظام کهن طب، رسیدن به نقطة هدف درمان بیمارى و در سده‌هاى اخیر بهره‌ورى گروههاى مختلف تجارى و علمى از دانش پزشکى بوده است. به زبان دیگر اتفاقى که در ساخت تسلیحات نظامى براى مصارف جنگى یا استفاده شخصى از آن در غرب و شرق به چشم دیده مى‌شود که سرمایه‌داران نمى‌توانند از سود سرشار آن چشم‌پوشى کنند و براى همین هیچگاه آتش جنگ کوچک و بزرگ در جهان فروکش نمى‌کند، کارخانه‌هاى ساخت وسایل آموزشى پزشکى و نیز درمانى به همین شیوه نامرضیه است که اساساً دوست نمى‌دارند هیچگاه بیمار از بیمارى‌اش خلاصى یابد.

پس در اینجا باید گفت یکى از مهمترین و کارآمدترین شیوه‌هاى پذیرفته شده دانش‌اندوزى خاصّه براى انسجام و چینش داده‌ها در ذهن، برقرارى دیالوگ و به تعبیر امروزى‌اش گفتمان و ارتباطى دو سویه در طب و تاریخ طب  است. البته انجام آن پیش‌شرطهایى نیز لازم دارد که طرفین چنین گفتگوهایى از مصادیق فیلاسوفیا بوده و از حبّ و بغض تهى شده و به راستى جویندة حقیقت بوده باشند.چندانکه امروز به چشم می بینیم  که گروهی سودجو به معجزه نمایی حجامت مشغول هستند که کاربرد محدودی داشته است. از سوی دیگر باورها و نظرگاههای نادرست خود را  همچون انداختن نعل اسب در دیگ غذاپزی به دهان بزرگان پیشین همچون رازی و پورسینا می گذارند . یکبار در همه عمر چنین نکاتی را در منابع درجه سوم و چهارم ندیده ام چه رسید به الحاوی و قانو بوعلی.  اینان هم که زنده نیستند تا از خود دفاع کنند که قطعا در درازمدت به بدنامی و تمسخر مبانی طب بقراطی _ جالینوسی  و نمایندگان آن در تمدن ایرانی و اسلامی می انجامد.

سالهاست هم‌اندیشى و طرح پرسشها با متخصصین مربوطه از شیرین‌ترین ساعتهاى زندگى‌ام شده است. مى‌کوشم نادانسته‌هاى ادبیات فارسى را با ادیبان برجسته‌اى همچون دکتر محمدرضا شفیعى کدکنى، فلسفه اسلامى را با دکتر غلامحسین ابراهیمى دینانى، ادبیات عربى را با دکتر احمد مهدوى دامغانى و شادروان کاظم برگ‌نیسى در میان بگذارم. راست آن است که این داد و ستدهای علمی برایم سخت بابرکت بوده است.

سال 1365ش به شوق یافتن جراحی برجسته در گام به محضر دکتر مسعود یغمایی از فرزندزادگان یغمای جندقی راه یافتم که پانزده سال از وجودش بهره مند می شدم که به دوستی با دکتر ابوالحسن مسگرزاده انجامید. در بیمارستان و مطب نکته ها می آموختم. دیدار دکتر جهانشاه صالح ریاست دانشگاه تهران در سالهای پیش از انقلاب و طبیب مخصوص شهبانوی ایران در سال 1366ش از این دست تلاشهایم بود.چنین بود رشته های علوم پایه و مهندسی و تخصصهای مختلف پزشکی و تاریخ و ادبیات و نسخه خطی شناسی.

فراموش نمى‌کنم عصرگاهى در پاییز 1366ش به میانجى و همراهى شادروان دکتر ابوالفتح حکیمیان ـ دانشیار دانشکدة ادبیات دانشگاه ملى ایران در سالهاى پیش از انقلاب ـ به دیدار زنده‌یاد دکتر عبدالحسین زرین‌کوب رفته بودم. دانشجویان کارشناسى ارشد ادبیات فارسى در محضرشان بودند که حضرتشان با آمدن ما کلاس درس را تعطیل کردند. ساعتهای حضور سبزگونه مى‌گذشت. از آنجا که بیرون آمدم دریافتم چه کیمیاست نزد چنین استادانى آمد و شد داشته باشم. چندان حظ وافر برده بودم که همانجا با خود عهد کردم ادبیات فارسى خواهم خواهند. گزارش مفصل تر آن را همین چند روز پیش در همین صفحه فضای مجازی نوشتم.

اکنون از آن روزگار سالها مى‌گذرد و طعم خوش آن را در زیر دندانهاى حافظه‌ام احساس مى‌کنم. این چنین شد یکى از عزمهاى جزم من یافتن استادان فرزانة درجه اول هر رشته در ایران و بیرون از ایران از جمله طب و داروسازی و دندانپزشکی  شد.  اینکه اگر حضورى شد که چه بهتر وگرنه این کار با تلفن و مکاتبه انجام  دهم. خوانده‌ها و اندیشیده‌ها و آزموده‌ها را به محک نقد آنان مى‌گذاشتم. این چنین بود که پایان‌نامه تحصیلى‌ام نیز دندانپزشکى‌پژوهى‌هاى ابوبکر رازى بود که شوربختانه در سه دهه پیش و عطف به اینکه مى‌خواهم از زیر خوانش منابع انگلیسى شانه خالى کنم از سوی استادان به موضوع آنتى‌بیوتیک درمانى معطوف شد.

چکیده آنکه با دو راهکار اصلى تناقض‌یابى میان داده‌هاى یک پزشکى‌نامه کهن یا نو بود که به وضوح باورم شد نه فقط میان انسانها که میان نوشته‌ها نیز باید گفتمانى دو سویه برقرار بوده باشد تا مفاهیم درست از نادرست مجزا شود. این چنین شد که داده‌ها را بارها با هم همسنجى مى‌کردم تا شاید وفاقى از جنس زایایى میانشان پدید آید که گاه به گاه نیز این چنین مى‌شد. چرایى صحت این نگره چندان دشوار نیست. زیرا به باورم در قلمرو واژه‌ها و مفاهیم نیز رابطة تذکیر و تأنیث برقرار است. اگر شرایط فراهم بوده باشد از میانه‌اش مولودى تولّد خواهد یافت.

شیوة سقراط نیز این چنین بوده است. با آنکه هرگز به دست خویش مکتوبى و به تعبیر خودش روى پوست گاو چیزی ننوشت بلکه به بیان خودش روى دلها ثبت کرد از قهرمانان اندیشة تاریخ فلسفة بشرى شد. همو گفته است کار من مثل قابله‌هاست. کمک مى‌کنم مردمان فرزندان ذهنى‌شان را به دنیا آورند. شاید وى فروتنى کرده باشد زیرا درست این است که وى به ذهنها یارى رسانیده تا بارور شوند. زان پس به وضع حمل کودک درون آنها کمک مى‌رسانیده است.

در زمینة اثبات این دیدگاه مى‌توان شواهد کافى دیگری نیز به دست داد. مثلاً با آنکه تن آدمى یکپارچه است اما هر شاخة علوم پایه از دورة تحصیلی عمومی دانش پزشکى، جزئى از نماى دیدارى و شنیدارى ماکروسکوپى و میکروسکوپى را به دست مى‌دهد. در دوران پسافارغ‌التحصیلى نیز متخصصان مختلف طى چند سال در یکى از رشته‌هاى تخصصى یا فوق تخصصى مشغول به تحصیل مى‌شوند. اینان کارشان را روى بیمارى یگانه انجام مى‌دهند بى‌آنکه در کار هم دخالتى داشته باشند. امروزه پزشکان و مراکز درمانى و نیز بیماران پذیرفته‌اند بهترین راهکار درمان کارآمدتر، تیمى متشکل از متخصصان گوناگون است که گام به گام به بهبود وضعیت بیمار در روند درمان کمک کنند.

شوربختانه هنوز گفتمان میان فلاسفه و جامعه‌شناسان و مورخین و ادیبان از یک سو با پزشک‌پیشگان از سوى دیگر به شکل بنیادین و دقیق آن به کار گرفته نشده است. زیرا از منظر بسیارى اطباى امروزى این گونه علوم انسانى ارتباطى با درمان ندارند. اما اگر اصل قدیمى معروف عالم کبیر و عالم صغیر را بپذیریم که تن آدمى چکیده‌اى از تمامى هستى است و امروزه نقشة ژنتیکى درون هستة یاخته نیز مؤید آن است، پزشکان دانسته و ندانسته از دستاوردهاى بسیارى رشته‌های دانشمندان علوم غیرپزشکی بهره‌مند شده‌اند که کمتر کسى منکر خواهد بود. نمونه عینى و مشهود آن دستاوردهاى علوم زیست‌شناختى، فیزیک، شیمى، ریاضى و مهندسى پیشرفته است.

شاید باور آن براى بیشتر پزشکان مشکل بوده باشد که تمامى واژه‌هاى موجود در پزشکى‌نامه‌هاى امروزى نیز چیزى جز مشتق‌شده از واژه‌هاى لاتین و یونانى عربى و سریانى نیست که از میان‌وند و پیشوند و پسوندهاى روزگاران پیشین در بیش از دو هزار سال قبل با همجوشی با مغزة واژه‌هاست که لغات نو طبی ابداع مى‌شود. واژه‌هایى همچون روماتیسم، آفت، آپوپلکسى، پارالزى و امثال آنها در آثار بقراط و جالینوس یافته‌شدنى است.

سالها پیش ذهنم معطوف به نظریه‌اى شد که با شمارى از استادان برجسته نیز در میان گذاشتم. اینکه اگر همچون فلاسفة یونانی و پیروان ادیان ابراهیمی، معتقد به فرمانروایى نفس بر تن باشیم که پس از مرگ و فروپاشى بدن، نفس یا روان بر جاى خواهد ماند زیرا نامیراست و با نبودن آن جسدى بویناک و ترسناک برجاى مى‌ماند، آیا نمى‌توان گفت بدن سایه‌اى یا اثر انگشت منحصر به فرد از نفسى مجرده است؟

از جمله با شادروان کاظم برگ‌نیسى ساعتها در این باره گفتگو داشتم. با دکتر کریم مجتهدى نیز هم‌اندیشى کردم. از دکتر غلامحسین ابراهیمى دینانى نیز خواستم گفتمانى داشته باشیم. صحبتى کوتاه با دکتر محمد مجتهد شبسترى داشتم که البته ایشان اظهار نمودند نمى‌توانند در این باره داورى کنند زیرا در مقولة نفس دیدگاهى را ارائه کرده‌اند که با دیگر فلسفه‌ورزان امروزى ایران متفاوت بود. مدتى پیش نیز با استاد مصطفى ملکیان این بحث را پیش کشیدم که ایشان این بحث مبسوط را موکول به وقتى مناسب کردند. در این میان دکتر دینانى به نکته مهمى اشاره کردند. اینکه شوربختانه بسیارى امروزیان و حتّى دینداران زمانه ما نگاهى پوزیتیویستى به نفس دارند. ایشان به درستى یادآور شدند که اگر نظریة پزشکان امروزى درباره یاخته‌هاى مغزى را به عنوان مرکزى اصلى داده‌هاى علمى بپذیریم و عطف به فروپاشى آن پس از مرگ جسمانى، اصل بقای نفس مجرده پس از مردن در فلسفه و دین از میان مى‌رود. به باورم حق به جانب ایشان بود.

دربارة مبحث مذکور از جمله ادله‌اى که در این باره اظهار می‌داشتم اینکه پورسینا دربارة برخى بیماریها از جمله دیابت، در کتاب قانون تعبیرى زیبا و تأمل‌پذیر به کار برده است. اینکه در این عارضه، بدن شخص بیمار به تعبیر امور تربیتى‌اش به کودکى نازپرورده و لوس تبدیل شده است. وى پیشنهاد مى‌کند باید آن بدن را تنبیه کرد. چیزى که پیش از آن وزان پس در دیگر پزشکى‌نامه‌هاى نو و کهن ندیده و نخوانده بودم که چنین دیدگاهى مطرح شده باشد. این شیوه را چند بار آزمودم و پاسخ به درمان مثبت بود.

از جمله روزى خانمى که در یکى از بخشهاى وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى تهران کارمند بود و دیابت مادرزادى داشت از من پرسید آیا در پزشکى‌نامه‌هاى قدیم راهکارى قاطع براى درمان بیمارى قند به دست داده شده است؟ روش فوق را یادآورش شدم. ایشان اعلام داشت اینکه تاکنون ازدواج نکرده این است که نمى‌خواهد همچون خودش فرزندى مبتلا به دیابت مادرزاد را به دنیا آورد. ماهها بعد روزى دوباره ایشان را دیدم. با دیدن حلقه در انگشتانش دریافتم ازدواج کرده است. ماوقع را پرسیدم. گفت مدتى بود که اهل خانه به من مى‌گفتند بسیار فربه شده‌اى. مى‌گفت با خود عهد کردم جز یک وعده غذا آن هم وعدة ناهار چیزى در شبانه‌روز نخورم. چند ماه که گذشت آزمودم با خوردن قطعات شکلات، قند خونم از شمارگان یکصد و ده بالاتر نمى‌رود در حالى که پیش از این اگر از انسولین استفاده نمى‌کردم، با خوردن چند قاشق برنج به مرز هفتصد مى‌رسید. همو با بهبودى قطعى‌اش راه ازدواج و فرزنددارى‌اش را هموار کرده بود.

نمونة بیمارى دیگر صرع است که طى ده ساله گذشته به درمان نمونه‌هاى بالینى متعددى و با بهره‌گیرى از شیوه مذکور کامیاب شده‌ام. این بیمارى حدود یک درصد جمعیت جهان یا به تقریب هر کشورى را تشکیل مى‌دهد. در ایران نیز حدود پانصد هزار نفر به آن گرفتارند. به سبب شمارگان بسیار مبتلایان، انجمنى به همین نام نیز در تهران وجود دارد. این بیمارى از چشم و چراغ طبّ امروزى به دو نوع اصلى گراندمال و پتى‌مال ردى‌بندى مى‌شود. اما قدماء به حسب تنوع چهار مزاج اصلى آن را به انواع صفراوى و سوداوى و بلغمى و دموى تقسیم‌بندى کرده بوده‌اند. البته در هر دو مکتب، شاخه‌هایى فرعى نیز به حسب شدّت و ضعف بیمارى یا سنّ بیماران برای آن قائل بوده‌اند.

نگارندة این سطور با هر یک از بیماران این رده‌ها ساعتهاى طولانى پیش از آغاز درمان و پس از شروع معالجه، پرسش و پاسخ داشته به این امید که به توصیه قدماء میان بیمارى و نفس مجرده‌شان رابطه‌اى بیابد. آنچه بیشتر مرا به تأمل واداشت اینکه به تقریب هیچگاه دو بیمار نبوده که بیماریشان کاملاً به هم شباهت داشته باشد. باور آن دشوار نیست زیرا هر کس از میان میلیاردها جمعیت کره زمین سرانگشتانى متمایز از دیگرى دارد که وجه مشخصة اوست. برآیند این نگره، بهبود بنیادین‌تر بیمارى بوده چندانکه از بهبودى کامل نخستین آنها بیش از نه سال مى‌گذرد. جالب اینکه این روش پایدارى دائم‌ترى دارد، البته اگر ضوابط حفظ الصحه نظام پزشکی بقراطی – جالینوسی رعایت شود.

شاید یکى از دلایل عدم دسترسى پزشکان براى درمان بیماریهایى همچون سرطان یا ام.اس این بوده باشد که اطبای امروزی همة بیماران را همچون قالبی صنعتی همانند هم می‌پندارند که تفاوتی با یکدیگر ندارند. اما راست آن است که هر بیمار همچون قفلى است و درمانش کلیدى مخصوص بدان که جز با آن گشوده یا بسته نمى‌شود. این چنین بود که با گفتمان با بیماران توانستم دریابم راز علاج بیماریهاى دشوار درمان همچون صرع ارتباط درونى با بیمار است تا معالجه بر پایه شخصیت روانشناختى و شیوه زیست آنها از آغاز عمر پیگیرى شود. یعنى چه لغزشهایى در باورها و ذهن خود یا زندگى اجتماعى یا قواعد حفظ الصحه در روند سلامتى را مرتکب شده‌اند که برآیند آن سبب این عارضه شده و چگونه بار دیگر به جاده سلامتى بازآید.

اگر درنگى به شیوه درمان مسیح پیامبر(ع) معطوف شود که مردگان یا بیماران مفلوج و کوران مادرزاد و پیس را درمان مى‌کرده صحت این نظریه تأیید خواهد شد. اینکه او از بیماران مى‌پرسیده ایمان دارند که درمان خواهند شد یا نه؟ اگر ایمانشان را ابراز مى‌کرده‌اند پس از بهبودى او پاسخ مى‌دهد که ایمانتان شما را شفا داده است. مگر جز این است که ایمان از نفس مجرّده سرچشمه مى‌گیرد؟ گاه در انجیل مى‌خوانیم روسپیان نیز اگر به عیسى(ع) ایمان داشته‌اند بهبودى مى‌یافته‌اند امّا اگر از علماى یهود بوده  و منکر او بوده‌اند نمى‌توانسته‌اند درمان شوند. پس ایمان نفس مجرده فراتر از جامعه شهرت و آموزههای سالهای متمادی میراث مکتوب دینی است.

شاید بتوان تفاوت اصلى دو مکتب طبى کهن بقراطى – جالینوسى که نمادهاى مشهور آن در تمدن ایران و اسلام، ابوبکر رازى و پورسیناست و مکتب نوى پسارنسانسى سده‌هاى اخیر را در یک ساحت بنیادین به دست داد. در تاریخ علوم دیگر و از جمله نیز فلسفه به دست دادنى بوده باشد. اینکه قدماء مى‌کوشیده‌اند داده‌هایى که از طبیعت به دست مى‌آورند به کوچکترین حجم ممکن رسانیده که همچون کلیدى باشد که بسیارى گرههای بسته  به کمک آن گشوده شود.

امّا در روزگاران پس از پایان قرون وسطی، بسیارى علوم و از جمله فلسفه همچون درخت رو به بالا و شاخه‌آور یا همانند یک زاویه منفرجه از منفى بى‌نهایت به مثبت بى‌نهایت حرکت کرده‌اند. از سوى دیگر مى‌توان پیش‌بینى کرد چندانکه اصحاب کلیسا خاصّه مذهب کاتولیک در قرون وسطى باورهاى مسیح(ع) را با دنیا درآمیخته و به قدرتى سیاسى بدل کرده بوده‌اند، به باورم دانش و پژوهش پسارنسانس به تقلید از سده‌ها غلبه کلیسا، به دنیایى کردن هر چه بیشتر علوم جدید روى آورده‌اند. سرمایة صاحبان ثروت به جاى پدران مقدس به دانشمندان علوم تجربى غیرمقدس معطوف شد که بازدهى مالى آن چشم‌گیرتر بود و تجارت آنها را جهانى‌تر مى‌کرد. افزایش سالهاى تحصیل پزشکى، پیدایش تخصصها، ساخت ابزارهاى آموزشى و در گام فرجامین دستگاههاى تشخیصى و درمانى و داروهاى گران‌قیمت بود که بر هدف غایى دانش پزشکی که همانا درمان قطعى بود غلبه کرد. بنابراین بیماران ناگزیر شدند و ناگزیر هستند دیرتر و با هزینة هر چه بیشتری و با رنج فراوان‌ترى دورة درمانى را سپرى کنند.

شاید ساده‌ترین تمثیل همسنجى پزشکى کهن بقراطى جالینوس با پزشکى همین نکته بوده باشد که در گروه اول، پادشاهان فرودست اطباء جاى داشتند و در گروه دوم پزشکان، سرمایه‌داران را واسطة شفایابى بیمار قرار دادند. در گروه اخیر اطباى جدید فرمانبر ثروتمندان و قدرتمندان شده‌اند. اتفاقى که در جنگهاى مذهبى و از جمله صلیبى و در روزگار ما طالبان و القاعده و داعش اتفاق افتاد دهه‌هاست در علوم طبیعى و از جمله پزشکى اتفاق افتاده است.

کلام آخر اینکه اگر قانون علمی وجود DNA در یاخته‌های موجودات زنده در زیست‌شناسى امروزى را بپذیریم یعنى نقشه ژنتیکى میلیاردها یاخته درون تن هر موجود یک نقشه واحد بیشتر ندارد که در‌ آدمیان حاصل آمیخته شدن بیست و سه کروموزوم هر یک از والدین است و در تمام عمر ویژه هر کس خواهد بود، درست بودگى اصل وحدت وجود عرفاى قدیم نیز اثبات مى‌شود. امّا راست آن است که در پس وحدت، کثرت و در پس کثرت، وحدت وجود دارد. مرزبندى دقیقى میان آن دو است که به باورم پزشکان بزرگ همچون بقراط و جالینوس و رازى به خوبى آن را دریافته بوده‌اند. امّا امروزیان با فاصله‌گیرى از مبانى فلسفه کهن با آن مفاهیم بیگانه شده‌اند.

شاید نگرة دکتر محمدرضا شفیعى کدکنى در شعر معروفش که بخشى از آن حکم ضرب‌المثل یافته که «به کجا چنین شتابان، گون از نسیم پرسید» مؤید این دیدگاه مطرح شده باشد. نگارندة این سطور شفاهاً نیز بیان دیگرى از آن را از زبان دکتر ابراهیمى دینانى شنید. سالها پیش خردمندانه از ایشان و در محفلى خصوصى شنیدم که مى‌گفتند: روزگار ما روزگار اندیشة هراکلیتى است. حرکتهاى شتابان رو به جلویى که کسى نمى‌ایستد تا به پشت سر یا به چپ و راست بنگرد. شادروان کاظم برگ‌نیسى نیز در گفتمانهای خصوصی که با هم داشتیم تعبیر دیگرى در این عرصه عرضه داشت. وى معتقد بود سرعت و رقابت از خطرناک‌ترین پدیده‌هاى پیامد دانش نوست که بسیارى آسیبهاى اجتماعى امروزى بازتابى از آن است.

تمامى این دیدگاهها مؤید آن است که اندیشة غالب بر پزشکى و علوم طبیعى، همچون انفجار بزرگ در آغاز آفرینش، حرکت از مرکز به سمت بیرون است که البته بى‌نهایت نماست و در امتدادى دورانى همچون منظومه شمسى نیست که به نقطه اول بازگشتى وجود داشته باشد. اینکه چندان امتداد مى‌یابد تا به نابودى جسم و نفس هر دو منتهى شود. امّا ثمرة شومش رنج بى‌پایان بیماران در مدت عمر این جهانى‌شان خواهد بود. گویا درون تن هر کس باید هماره عملیات انتحاری و نبردی بی‌سرانجام وجود داشته باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید حسین رضوی برقعی

گفتمانی سه‌گانه درباره یک رساله فلسفى سده دهمی

گفتمانی سه‌گانه درباره یک رساله فلسفى سده دهمی

کمابیش طى سالهاى گذشته، تورّق چندین و چند باره مجموعه‌هاى خطّى در روندى از آغاز تا پایان برایم سخت پُر برکت بوده است. در این میان گاه رساله یا کتابى ارزشمند مى‌یابم که برخى اوقات از سوى فهرست‌نگاران شناسایى نشده است. با این همه برخى رسائل که در قلمرو کار تحقیقاتى‌ام نیست امّا به کار شمارى استادان و دوستان رشته‌هاى دیگر خواهد آمد به ذهن مى‌سپارم و یادآورشان مى‌شوم. یک بار در باب موضوع قلندریه متنى عربى از قرن هفتم یافتم که دیدم در شمار مآخذ کتاب تألیفى استاد ارجمند آقاى دکتر محمدرضا شفیعى کدکنى در همین باره نیست. مراتب را به ایشان گفتم. به قول علمای قدیم با سماحت ذاتى و فروتنى اظهار داشتند چنین کتابى را ندیده‌اند. به منزلشان که بردم از روى صندلى برنخاستند و سر از کاغذ برنداشتند تا بخش تقدیمى را به تمامى و با صداى بلند با لهجه خراسانى در خلوت دو نفره نخواندند. این رویه به استحکام دوستی‌هاى قدیم و یافته شدن دوستان جدید کمک کرده است. به باورم رابطه مریدى و مرادى و نیز دست ارادت شاگردان به استادان و حرمت‌داشت ایشان شیوه مرضیه‌اى بوده که دهه‌هاست اندک اندک از این ملک رخت بربسته است. شاید یکى از رازهاى ناکامیابى روشنفکران دبستانى تا دانشگاهى همین بوده باشد که به شیوه مغرب‌زمینان از این رویه پیروى نمى‌کنند که با بافت فرهنگى ایران همراستایى دارد. از این آمد و شدها و تماسهاى حضورى و گاه پس از دهه‌ها با استادان دوره دانشجویى و حتى دبیرستان بهره‌ها برده‌ام خاصه از مرشد کامل خویش استاد شفیعى کدکنى.

فى‌المثل طى چهارده ساله گذشته مجموعه‌اى طبى را در کتابخانه ملک تهران مى‌دیدم. متوجه شدم فهرست‌نگار همه را یک نسخه خطى یک متن کامل معرفى کرده است. در گام آغازین واکاوى متوجه شدم هم نام کتاب و هم مولف اشتباه است. در گام بعدى دریافتم مؤلّف شخص دیگرى و البته سخت گمنام است. در ادامه متوجّه شدم چون برگها جابجا شده دو متن مستقل طبّى یکى انگاشته شده است. یکى از آن دو انجامه نداشت. سرانجام در تیرماه 1395 بود که دریافتم ماهیت آن باز هم متمایز است. یعنى در روند حروفنگارى متن بود که دریافتم دست‌کم سه رساله است. آخرین متنى که یافته‌ام از آن دو دیگر ارزشمندتر بود. شاید راز آن این بود که چون فهرست‌نگار با متن بیگانه بوده و ضمنا نمى‌خواسته تصحیح یا ترجمه انجام دهد متوجه این سه‌گانگى رسائل نشده است. البته این اتّفاق در فهرست‌نگارى مخطوطات کتابخانه‌هاى ایران و جهان نادر نیست. حدود یازده سال پیش نیز در کتابخانه مرعشى دیدم که چهار رساله مستقل محمّد بن زکریاى رازى یکى انگاشته و فهرست‌نگارى شده بود. سالها بعد آقاى حسین متقى فهرست‌نگار پیشین آن کتابخانه در مقاله‌اى به این نکته اشاره کرد.

به هر روى روز آدینه 1/5/1395ش بود که صبحگاهان مشغول بازبینى دیگرباره مجموعه‌اى طبى بودم. سالها پیش عطف به نام ابوالحسن احمد طبرى که برخى از آثارش در این مجموعه بود مى‌پنداشتم این دو رساله فلسفى نیز از هموست. با خوانش دقیق‌تر دریافتم از جلال‌الدین محمد دوانى یادکرده که در اوایل قرن دهم هجرى درگذشته است. سیاق نوشته نشان مى‌داد از دانشمندانى بوده که هنوز از تفکر غالب شیعى صفوى و از جمله میرداماد و ملاصدرا تأثیر نپذیرفته یا اگر چنین است از نوع معتدل آن است. هر چه به حافظه و برخى منابع کنار دستم مراجعه کردم موفق به تعیین ماهیت دقیق مؤلف نشدم.

تلفنى به منزل آقاى دکتر غلامحسین ابراهیمى دینانى زدم که جویاى احوالشان باشم و این نکته را در میان بگذارم. دختر خانمشان گفتند امروز ناهار منزل نیستند و مهمان هستند. گفتند شش عصر تلفن بزنم. به منزل دوست فرهیخته‌ام جناب آقاى منوچهر صدوقى سها تلفن زدم که بار اول نبودند و دوباره تماس گرفتم. از ایشان تفقّد احوال کردم. گفتم به مهمانى چهارشنبه‌هاى آخر ماه آبگوشت میراث مکتوب همشهرى‌ام دکتر اکبر ایرانى این نوبت رفته‌اید؟ گفت چون دعوت نشده بودم نرفتم. امّا شنیدم این بار ماست و خیار یا آبدوغ بوده است. گفتم احتمالاً این هم از نتایج تحریم‌هاى اقتصادى است. البته پیش از این از دیگر همشهرى‌ام آقاى دکتر على اشرف صادقى شنیده بودم که این سالها گاه در خرید شیرینى جلسات دوشنبه فرهنگستان زبان و ادب فارسى بودجه‌اى در کار نیست. از جمله در یک نوبت از یکى از دست‌اندرکاران خواسته‌اند تا هفتاد هزار پول شیرینى را بپردازد تا بعدآ به او پرداخت شود. به قول ابوالفضل بیهقى در قصه بردار کردن حسنک وزیر «اعوذ بالله من قضاءالسوء».

وقتى درباره رساله مذکور پرسیدم که ذیل احوال عرفاء و حکماى تألیفى‌تان از چنین شخصى یاد کرده‌اید؟ گفتند نه. البته افزودند دقیقاً این شخص را نمى‌شناسم شاید همان ابوالحسن کاشانى سده دهم و یازدهم بوده باشد که اتهام سرقت علمى هم به او نسبت داده شده است. از من خواست تا کتابهاى رجال کاشان را ببینم.

تماسى تلفنى با دکتر اکبر ثبوت داشتم که از مردان نازنین و نادرى است که بخت دوستى با ایشان سالهاست نصیبم گشته است. جویاى احوالشان شدم. از ایشان که در زمینه دین‌شناسى قرون اخیر خاصه تشیع و بیش از همه ملاصدراشناسى تخصص دارند و کتابى هم در باره شروح آثار ملاصدرا در هندوستان نوشته‌اند ماوقع این رساله را پرسیدم. گفتند دقیقاً او را نمى‌شناسند. اما مهربانانه با قلم و کاغذ مختصات رساله را نوشتند تا بررسى کنند. دقایقى بعد تماس گرفتند و مأخذى را به دست دادند که این شخص اهل خراسان بوده و حدس زدند احتمالاً متوفاى 963ه  بوده باشد. به هر روى آنچه لازم بود ساعاتها وقت صرف کنم با کمترین زمان مرا به سرنخهایى در این باره و از جمله الذریعه الى تصانیف الشیعه و مجلدات مربوطه راهنمایى کردند.

عصرگاه به دکتر دینانى تلفن زدم. پس از احوالپرسى از ایشان پرسیدم این شخص و این رساله را مى‌شناسند؟ اظهار بى‌اطلاعى کردند. گفتم در مجموعه رسائل فلسفى شادروان سیدجلال آشتیانى موجود نیست؟ گفتند قطعاً یافته نمى‌شود. وقتى وصف نسخه خطى را شنیدند از من خواستند چاپ شده‌اش را به نزدشان ببرم. گفتم اگر از رایانه استفاده مى‌کنید سى‌دى آن را برایتان بیاورم. با همان فروتنى و صراحت ویژه ماهیّتاً یزدى و عرضاً اصفهانى‌شان گفتند نه کامپیوتر بلدم و نه موبایل! قرار شد چنین درخواستى را اجابت کنم.

در این باره به یاد حکایتى مى‌افتم که سالها پیش به میانجى خانم دکتر گلپر نصرى ـ استادیار دانشکده ادبیات دانشگاه یزد ـ شنیدم. اینکه روزى دکتر شفیعى کدکنى در جلسه پایان‌نامه دکترى یک دانشجو در دانشگاه تهران گفته بود از موبایل دو چیز بلدم: اینک سبز یعنى روشن و قرمز خاموش! البته بنده هم به مقدار زیاد از این فناوری‌ها دورم و با آن ناآشنا. سالها پیش روزى اکبر ایرانى قمى در دائرة‌المعارف بزرگ اسلامى به من گفت مى‌دانى درباره شما و کاظم برگ‌نیسى چه مى‌گویند؟ گفتم نه! گفت مى‌گویند اینها مال عصر حجرند! ما وقع را که به شادروان برگ‌نیسى گفتم خندید و تأیید کرد. البته خودش بنده در یادداشتى که بر ویراسته کتاب بیان الطب نوشت عقربه زمان را باز هم عقب‌تر برده و مرا از ماموتها معرفى کرد. خدایش بیامرزاد!

بنابراین روز جمعه این رساله سبب شد که گفتمانى سه سویه با سه کارشناس نیک‌نفس داشته باشم. البتّه هم در همین روز عصرگاه با دکتر احمد مهدوى دامغانى در هاروارد و دکتر جلال متینى ذر نیوجرسى و دکتر حسن کامشاد در لندن و دکتر على‌اکبر بهرمان در نیویورک تماس تلفنى داشتم تا جویاى احوالشان باشم. به این ترتیب این شمارگان در هفتمین روز هفته به هفت رسید که از قدیم‌الایّام در میان جوامع بشرى عددى خوش‌شگون شمرده مى‌شده است، همسنگ آیات سوره سبع‌المثانى، هفت آسمان، آسمان هفتم، هفت طواف، هفت سعى صفا و مروه، هفت شهر عشق، هفت اقلیم، هفت‌خوان رستم و هفت سین نوروزى. به هر روى به اصطلاح متشرعین، امروز زیارت دوره کسانى را داشتم که بدانها سخت حرمت قلبى مى‌نهم و دست ارادت بدانها داده‌ام. امید است این دو رساله فلسفى که در موضوع ماهیت وجود است به همّت استاد غلامحسین ابراهیمى دینانى احیا شود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید حسین رضوی برقعی

نازنین استادی از دیار بهرمان

نازنین استادی از دیار بهرمان

برگى از خاطرات با استادم

مردی کبیر از پهنه کویر

دکتر على‌اکبر بهرمان

استاد دانشکده دندانپزشکى روچستر نیویورک

سى سال پیش در سالهاى تحصیلى 1364ـ1365ش در دوره تحصیلى رشته دندانپرشکى بخت آشنایى با استادى را داشتم که نخستین الفباى دانش ارتدونسى یعنى علم ردیف کردن دندانها را به دانشجویانش مى‌آموخت. پیش از این در راهروهاى دانشکده ایشان را دیده بودم. مردى مى‌دیدم کشیده قامت، جذاب، آراسته، متشخص و مبادى آداب که هیمنه‌اش همکاران و دانشجویان را به احترامى ناخودآگاه وامى‌داشت. یکى از نادر کسانى بود که غبطه مى‌خوردم روزى اگر استاد مى‌شوم شأن همچون اویى را داشته باشم: جامع منش و دانش و پژوهش درجه اول در رشته مربوطه و محبوب‌القلوب همکاران و دانشجویان و بیماران.

وقتى اول بار در کلاس درس هم او را دیدم ارادت پیشینم چند چندان شد. راست آن است فروتنى‌اش با مهربانى کویرى‌زادگان آمیخته شده بود. از فرهنگ و ادب  ریشه‌دار تاریخ خراسان بزرگ برامده بود. مهرش سخت بر دلم نشست. طى سالهاى 1365ـ1395ش هرگز غبارى از گلایه و کدورت از او بر لوح دل و ذهنم ننشست. زیرا تا به امروز بى‌ادبى و زشت‌کارى و امرى خلاف عقل و عرف و شرع از وى ندیدم و نشنیدم.

دکتر بهرمان از معدود استادانم همچون دکتر سیروس اعتصام یزدانى ـاستاد و مدیرگروه آسیب‌شناسى ـ دکتر اکبر دارابى ـاستاد و مدیرگروه پرتونگارى ـ دکتر کاظم مهرداد ـاستاد و مدیرگروه اطفال ـ زنده‌یاد دکتر استپان آلکسانیان ـ استاد آسیب‌شناسی‌ـ و دکتر مسعود یغمایى ـاستاد گروه جراحى دهان و فک و صورت ـ یکى از آموزگارانى بود که مى‌شد دلسوزى ژرف او را تشخیص داد. اینکه دلش براى آموزانیدن دقیق و درست به دانشجویان مى‌تپد و قصد پرورانیدن و بالانیدن آنها را دارد. چندانکه پس از این گونه تلاشهاى چند دهه از سال 1345ش خاصه او بود که در گروه علوم تجربى کنکور سراسرى پذیرش در رشته دندانپزشکى دانشگاه شهید بهشتى بالاترین نمره را مى‌طلبد که صرفا دانشجویان زیر رتبه صد مى‌توانند بدانجاى وارد شوند.

البته گفتنى است از این نعمت محروم بودیم که تمامى تدریس درس ارتدونسى به عهده ایشان بوده باشد. زیرا پیشکسوتى بودند که منتى بر سر ما داشتند و بر سر کلاس ما نوآموزان مى‌آمدند. زیرا زمانى که دوره تخصصى ارتدونسى را در دانشگاه روچستر مى‌گذرانیدند نوزادى بیش نبودم. پس تدریس کوتاه مدت ایشان نشانى از بزرگ‌منشى‌شان بود که براى دوره عمومى نیز تدریس را عهده‌دار شده بودند.

وقتى سخن مى‌گفت فصیح و بلیغ و شمرده بود. حروف چنان درست ادا مى‌شد که مى‌توانستى تمامى حروف را تک به تک از لحن ایشان تشخیص دهى. نشانه‌اش اینکه گذر ساعات کلاس خستگى‌آور نمى‌بود و از شنیدن آموزه‌هایش سیر نمى‌شدیم. همچون یک متن ویراسته پردازش شده واژه‌ها از ذهن و زبانش بیرون مى‌آمد که ثابت مى‌کرد مفاهیم را به خوبى دریافته و ابهامى در آنها ندارد.

به همین سبب اندک اندک علاقه‌مند شدم با زندگى‌اش آشناتر شوم. پیگیرى که کردم دانستم تبارى بیرجندى از کویر جنوب خراسان دارد. در مدرسه شوکتیه درس خوانده  که پدر اسدالله اعلم وزیر دربار محمدرضا پهلوى بنا نهاده بوده است. بر سر همین کلاسها بود که برایمان مى‌گفت در دوره تخصصى ارتدونسى در آمریکا آزمایشى درباره رشد آرواره روى میمونها انجام داده که پیش و پس از آن کسى موفق به این کار نشده بوده است. زیرا مستلزم تهیه برشهایى دقیق و نازک با تیغه‌هاى الماسى و مطالعه میکروسکوپى آن هم در گذر زمان بوده است. از شواهد دیگر درباره مقام علمى ایشان گفتنى است که حدود سال 1370ش از دکتر جعفر دادمنش ـ استاد و مدیرگروه پروستودونتیکس دانشکده دندانپزشکى دانشگاه تهران ـ شنیدم که مى‌گفت اگر در ایران یک نفر ارتدونسى بلد باشد آن کس دکتر على‌اکبر بهرمان است. سالها بعد که براى درمان فرزندانم پیگیر یافتن استادى بودم تا این کار را انجام دهد با نبودن ایشان در ایران و کوچ به آمریکا دکتر کاظم مهرداد نیز این نگره را تأیید کرد که اگر ایشان بودند این کار شدنى بود مشروط به اینکه به دست خودشان انجام شود و نه زیردستانشان. زیرا سنتى نامیمون در میان پزشکان اغلب پزشکان متخصص ایران جارى شده که تابلوى مطب و عنوان استادى تبدیل به برندى تجارى شده که صرفاً در بهترین حالت پذیرش اولیه بیمار به عهده آنهاست و آن هم در بیشتر اوقات بدون اینکه وقتى براى تهیه تاریخچه بشود که از نزدیک شاهد بوده‌ام. پس عملاً کار را زیردستان انجام مى‌دهند تا بازده اقتصادى مطب و اتاق عمل به بیشترین حد ممکن برسد.

به هر روى خاطره آن سالها همچنان باقى است. یکى از تأسفهایم اینکه چرا در آن سالها جرأت نکردم به خلوت دوستى ایشان نزدیک شوم و به قول طلبه‌هاى مدارس قدیمه مصدع اوقات شریفشان بشوم. زیرا مطب ایشان دو کوچه بالاتر از میدان ونک سمت راست بود. من نیز پایین‌تر از میدان ونک زندگى مى‌کردم. به تقریب هفته‌اى یک بار گذرم به روبروى مطب ایشان مى‌افتاد. اما باز هم لشکر شرم مانع ورود بدان جاى مى‌شد. با این همه در محوطه دانشکده چند بارى از ایشان خواستم حاصل تجربه‌هایشان را به شکل درسنامه یا گزارش بالینى در رشته ارتدونسى براى دانشجویان بنگارند ولو منتشر نشود. اما به رسم یادگار زیر گنبد دوار براى آیندگان به عنوان سند بماند.

سالها گذشت. همچنان مى‌شنیدم در نیویورک اقامت دارند و در دانشگاه روچستر تدریس مى‌کنند. روزى دکتر کاظم مهرداد به من گفت بالاخره دکتر بهرمان کتابش را نوشت. اینکه در آمریکا منتشر شده و قرار است زیر نظر خودشان به فارسى برگردانیده شود. از ایشان خواستم تلفن تماس دکتر بهرمان را به من مرحمت کنند که چنین کردند. به این ترتیب پس از چند دهه دوباره صدایشان را شنیدم و همچون یک پدر مهربان مدتى با صمیمیت تمام مکالمه‌اى طولانى داشتیم. حس خوش سکرآور و خلسه‌مانندى به من دست داد که خوشبختم که هنوز زنجیره استادى ـ شاگردى میان ایشان و بنده نه فقط گسسته نشده بلکه پیوندى استوارتر یافته است. بنابراین هر بارى که تماس مى‌گیرم از صمیم دل به ایشان مى‌گویم که دورادور دستشان را مى‌بوسم.


http://h-razavi.blog.ir


آخرین نوبت شب‌هنگام آدینه‌گاهان 1/5/1395ش ساعت 21:30 بود که به منزل ایشان در آمریکا تلفن زدم. سلامها و احوالپرسى متعارف بود. برایم از خاطره‌هاى کودکى‌شان گفتند. اینکه پدرشان دوست مى‌داشته به جرگه دانشوران بپیوندد اما تقدیر سبب شده که به امور زراعتى بپردازد. از مدرسه شوکتیه برایم گفتند که پس از دارالفنون دومین مرکز آموزشى نوین بوده که در بیرجند دائر شده بوده است. از شمارى استادان همچون شادروان سید محمد فرزان (م1349ش) یاد کردند که مدیر این مرکز و استادشان بوده است. شخصیتى که با آنکه مدارک و مدارج رسمى دانشگاهى نداشته امّا یکى از وسواسى‌ترین پژوهشگران معاصر در قلمرو ادبیات فارسى یعنى روانشاد مجتبى مینوى ایشان را علامه مى‌نامید. زیرا بر کلیله و دمنه‌اى که دقیق‌ترین نمونه ویراسته چاپى ایران بود دقیق‌ترین نقد آن را نوشت که مینوى به صحّت لغزشهاى یادآورى شده اعتراف کرد. با فروتنى و پس از استثناء کردن خودشان یادآور شدند بیرجندى‌ها و شاید به حکم کویرى بودن منشأ خدمات فراوانى بودند و از جمله بنیانگزار بسیار رشته‌ها از این سرزمین برخاسته بودند. شادروان محمد حسن گنجى و غلامحسین شکوهى‌نژاد از این جمله بوده‌اند. این را بیفزایم که به حق دکتر بهرمان لقب پدر علم ارتدونسى ایران را یافته‌اند.

در ادامه از روزگار تحصیل در مشهد در دانشکده پزشکى سخن گفتند که بعداً تغییر رشته داده و به دانشکده دندانپزشکى دانشگاه تهران آمده بوده‌اند. مى‌گفتند راستش اوایل دندانپزشکى را دوست نمى‌داشتم و بتدریج بود که شوق و تعلق خاطر بدان در من پیدا شد. هم از این‌رو مى‌گفتند کالبدشناسى را خوب آموختم زیرا سه بار در دوران تحصیل در مشهد، تهران و نیویورک آن را گذرانیدم. خاطره‌اى نقل مى‌کردند که در آن سالهاى دهه سى زنده‌یاد دکتر حسین گنج‌بخش استاد و مدیرگروه کالبدشناسى دانشگاه تهران بودند که از ورزیدگى دانشجوى بیرجندى در دانش نظرى و عملى آناتومى شگفت‌زده شده بوده است. مى‌گفت پیشاپیش همه نمره بیست مرا صادر مى‌کرد و پس از آن بود که از من خواست تدریس همین رشته را عهده‌دار شوم. چندانکه در وقت بازگشت از آمریکا به دانشگاه ملى ایران که تازه رشته دندانپزشکى‌اش راه افتاده بود نیز تدریس کالبدشناسى را عهده‌دار بوده‌اند.

خاطره شیرینى از دوره دانشجویى از استادى به نام دکتر ى. ک دارم که دکتر بهرمان نیز استاد مربوطه را مى‌شناخت. هر اندازه دکتر بهرمان مبادى آداب بود و نظم آلمانى بر زندگى‌اش سایه انداخته بود، همین استاد که به ما در سال اول دانشگاه کالبدشناسى سر و گردن درس مى‌داد با آنکه تحصیل کرده دندانپزشکى از آلمان بود و به قول ایرانیان از خوانین هم به شمار مى‌آمد. خوش‌پوش نیز مى‌بود و دستمال گردن به گردن مى‌بست. با این همه بدون آنکه یک دندان در دهانش باشد به ما درس مى‌داد. از سوى دیگر رشته کالبدشناسى آکنده از نامهاست و به واقع جغرافیاى بدن به شمار مى‌آید. یاد دارم دانشجویان چون درس ایشان را درست متوجه نمى‌شدند هر صبح دهها ضبط صوت در سال 1362ـ1363 جلوى ایشان مى‌گذاشتند تا مگر شب‌هنگام بفهمند چه نامهایى از دهان ایشان بیرون آمده است. خدایش بیامرزاد که تا آخرین بارى که او را سالها بعد دیدم هنوز بى‌دندان در دانشگاه قدم مى‌زد. هرگز جسارت نکردم بپرسم قصه آن از چه قرار است. شاید معذوریتى پزشکى داشتند. دکتر بهرمان هم گفتند ایشان را به خوبى مى‌شناسند و از جمله کسانى بوده که براى تدریس انتخاب کرده بوده‌اند.

در میان گفتمان دوگانه‌مان نیز گفتند اخیراً در آمریکا بالاترین نشان علمى با عنوان Direct of art به پاس پنجاه سال آموزش از سال 1966م تا به امروز که میانه‌اش در ایران بوده و آغاز و پایانش در آمریکا سپرى شده به ایشان تعلق گرفته است. مى‌گفت هنوز در آمریکا کلاسهاى من به بازدهى بالا مشهور است و از من خواسته‌اند به جاى یک ساعت سه ساعت تدریس کنم که نپذیرفته‌ام شاید سبب شود کیفیت آن کاسته شود. مى‌گفت با آنکه همانند بسیارى همکارانم مولتى‌میلیاردر نشده‌ام اما خوشحالم که عاشق معلمى بوده‌ام و شاگردان بسیاى پرورانده‌ام.

ایشان خود آنچه میان همکارانش در میان متخصصى ارتودنسى و دیگر رشته‌هاى وابسته به دندانپزشکى مى‌گذشت خوب مى‌دانست ولى یادآور شدم در دوره‌اى که شما بودید همکارانتان سخت به کارهاى تجارى روى آورده بودند. از جمله یکى‌شان به صادرات فرش و دیگرى ساخت و ساز مشغول بودند. یادآورى‌اش خالى از لطف نبود که به ایشان گفتم روزى در گروه ارتدونسى دانشکده مشغول کار بودم که دیدم مردى با لگن دستشویى به بخش وارد شد. سراغ یکى از استادان را مى‌گرفت. دانستم نمونه آن را آورده که اگر تأیید شود در واحدهاى ساختمان در دست ساخت کار بگذارند. استادى دیگر نیز با تلفن صحبت مى‌کرد که آیا فرشها به آلمان رسیده است یا نه؟! اما بهرمان چنین نبود.

سرانجام در پایان گفتگو بود که آرزوى دیدارشان را کردم که در تهران به زودى زیارتشان کنم. از هم ایشان خواستم اجازه دهند گزارش این خاطره آدینه‌گاهان اول مرداد را در سایت شخصى‌ام جاى دهم که پذیرفتند. مهربانانه خواستند مشخصات تماس خود را برایشان ارسال دارم و بخشى از تصاویر و اسناد برایم ارسال گردد. مثل هر بار باز خواستم حیف است خاطرات حاصل بیش از 6 دهه عمرتان در آموزش و پژوهش براى نسلهاى آینده باقى نماند. یاآورشان شدم به دوستانم گفته‌ام اگر در بهاران سال 656 سعدى شیرازى گلستان را نمى‌نوشت نزدیک به هشت سده دانش‌آموزان مکاتب قدیم و دانشجویان دانشکده‌هاى جدید ادبیات ایران و شیفتگان ادب فارسى از نعمت خوانش گلستان محروم مى‌شدند. امیدوارم روزى به سیاق دوگانه‌ی بوستان و گلستان سعدى شیرازى شاهد تصنیف رساله کویرستان از سوى دکتر على اکبر بهرمان باشیم تا از این روزگار به آیندگان برسد و نامشان بر صفحه تاریخ علم ایران و آمریکا بماند. باور دارم شیرینى گفتارشان به چینش واژه‌هایشان سرایت خواهد کرد. به ظن قوى ردیف کلمات خروجى از سرانگشتان حضرت‌شان مثل نظم دندانها در یک اکلوژن طبیعى آراسته و سخت‌دلپسند خواهد بود. به هر جاى که باشند تندرست و کامیاب و دلشاد باشند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید حسین رضوی برقعی

سیدعلی اکبر برقعی قمی

سیدعلی اکبر برقعی قمی

سیزدهم مردادماه 1395ش سالگرد بیست و نهمین درگذشت سیدعلى‌اکبر برقعى (1278ـ1366ش) که بیست و یک سال پس از بازگشت از تبعید چهارده ساله از قم به یزد و سکونت در تهران در بیمارستان طوس تهران درگذشت و در مقبره خانوادگى خاندان برقعى در گورستان باغ بهشت قم به خاک سپرده شد. درباره زندگى و منشِ شادروان برقعى ـ نواندیش و پژوهشگرِ آیینى ـ در پیوستهاىِ پایانى، بخشهایى آورده شده است. نگارنده این سطور، بختِ همنشینیهاىِ فراوان با پدرِ مادرِ خود را داشته و از نزدیک با اندیشه‌هایش آشنا شده است. یادداشتهاى فراوانى درباره اندیشه‌ها و زندگى وى فراهم آورده که شاید روزى به یارى خدا، به سرانجام رساند.

دریافته بودم که در رده استادانش، سخت به شخصیّت عبدالکریم حائرى یزدى ـ بنیادگذارِ نوینِ آموزشِ دانشِ دین در قم ـ تعلّقِ خاطر داشت و او را روشن‌اندیش و دیندارِ راستین مى‌پنداشت. از فرزانگى و خِرَد و به ویژه خویشتن‌دارى و قناعتش یاد مى‌کرد. شادروان برقعى پس از گذراندن دوره تبعید یزد، به تهران رفت و در مردادماه 1366ش درگذشت.

نزدیکان و دوستان شادروان برقعى، با دیدگاهها و به ویژه عبارات معروفش آشنایند. از آن میان «سوگند به عدل، که صلحْ پیروز است» شناخته شده‌تر است. آنچه پیوسته از آن یاد مى‌کرد، این بود که من عاشقِ انسانم. نمونه‌هاىِ آن را کیمیاگونه مى‌پنداشت. حتّى درباره نمادین‌ترینِ خویشاوندش که او را به انسانیّت مى‌ستودند، مى‌گفت: گاه‌گاهى رگه‌هایى از انسانیّت در او دیده است. فراموش نمى‌کنم روزى به من گفت:

در همه عمر نود ساله‌ام، در ایران کسى را ندیده‌ام در عمرش دروغ نگفته باشد. شاید کسانى باشند که کم دروغ گفته باشند، امّا کسى که هرگز دروغ نگفته باشد

هرگز ندیده‌ام. سخت از ریاکارى و پیمان‌شکنى و روابطِ اجتماعىِ جامعه رنج مى‌بُرد. بارها احساس کردم که در سالهاىِ پایانىِ عمرشان، دیگر تابِ تحمّلِ روابطِ ناسالمِ اجتماعى روزگار خود را نداشت. چون درگذشت، با خود گفتم از این همه رنج آسوده گشت. فاضل ارجمند آقاى دکتر محمّد روشن ـ استاد دانشکده هنرهاى زیباى دانشگاه تهران ـ در مقدّمه ویراسته جدید شرف النّبى که به سال 1385ش منتشر شد، اشاره‌اى چنین به کتاب چرا از مرگ بترسم؟ و مؤلّفِ آن داشته است :

«گفتنى است که چاپ نخستین کتاب را به روانِ پاک مادرِ شادروانم بانو حاجیه اداره‌چى گیلانى و به آستان پدرم حاجى على روشن ـکه در آن روزگار حیات داشت ـ اهدا کرده بودم. ولى اینک، شایسته مى‌دانم که از عالِمِ روحانى بزرگوار و متّقى و دانشمندِ مرحوم مغفور آیت‌الله حاجى سیّدعلى‌اکبر برقعى... یاد کنم که خود، صاحبِ تألیفات ارزنده‌اى چون راهنماى دانشوران و شرح بر اربعین قاضى سعید قمى و تاریخ قم بوده‌اند و من در اوانِ جوانى به نوروز1329خورشیدى همراه مادرِ شادروانم به شرفِ آستان‌بوسى حضرت معصومه ـ علیهاالسّلام ـ رسیده بودم، توفیقِ زیارت آن عالِم بارعِ روحانى را دریافته بودم که یادگارى ارزنده به قلمِ شیواىِ خود به من عطا فرمودند که ترجمه‌اى از لماذا أخاف الموت ـ چرا از مرگ بترسم؟ ـ ابن‌مسکویه رازى، به نثرى فصیح و بلیغ بود که این کمترین، با گذشت فزون بر پنجاه سال، گاه و بى‌گاه از خواندن آن قرین التذاذ و بهره‌یابى مى‌شود و به راستى، خوفِ مرگ از من زُدوده شده است و همواره آرزومند پیوستن به «هویم». نام و یاد این عالِم روحانى فرهیخته را گرامى مى‌دارم و به روان آن آیت‌الله معظم... درود مى‌فرستم.»

شادروان سیّدمحمّدباقر برقعى (1306ـ1394ش) فرزند ارشد ایشان خودنگاشتى را درباره زندگى پدرشان در اختیار نگارنده این سطور و با یادداشت زیرین قرار داده بودند:

«در سال 1338 خورشیدى، دو تن از دبیران آذربایجان شرقى به نامهاى آقایان صفرزاده و سلطان‌آبادى، پرسشهایى از حضرت آیت‌الله برقعى کردند. شرح زیر را پدرم در پاسخ آنان، مرقوم و ارسال داشت. از این نوشته، مى‌توان با طرز تفکّر و خصوصیّات اخلاقى و روحىِ این روحانى، آشنا گردید. باید اضافه کنم معظّمٌ له در سیزدهم مردادماه سال 1366 در تهران بدرود حیات گفت. پیکرش را به قم انتقال دادند و در مقبره خانوادگى، در باغ بهشت به خاک سپردند».


خودنگاشت سیدعلى‌اکبر برقعى

در سال 1317 قمرى / 1278 شمسى، در شهر قم، از مادر زادم و در حِجر پدر و مادر و در میان عشیره و مردمى که به مذهبْ پاى‌بند بودند، نشو و نما کردم. در پنج سالگى به مکتب رفتم و الفباى عربى را ـکه بدون فاصله با خواندنِ قرآن شروع مى‌شدـ فراگرفتم و با همان شیوه آموزش قدیم، کتابهاى درسى را بدون نظم و ترتیب خواندم و از آن پس، به فراگرفتن علوم دینى پرداختم و از دروس ابتدایى آن ـکه از کتاب امثله و صرف میر شروع مى‌شد گرفته ـ تا پایان که به درس خارج منتهى مى‌گشت ـیعنى خارج از سطحِ کتاب ـ راههاى پرُ پیچ و خم آن را طى کردم. در نتیجه از مراجعه به غیر بى‌نیاز گردیدم. و هم در فراگرفتن علوم عقلى از کوشش، دریغ نورزیدم و با افکار فلاسفه با اختلاف مشاربى که داشتند آشنا شدم و به تدریس علوم ادبى و عقلى و نقلى پرداختم. امّا زود دریافتم که فلسفه قدیم بخصوص طبیعیّات و فَلَکیّاتِ آن بر مبنایى صحیح، استوار نیست؛ ناگزیر از تدریس آن سرباززدم.

از علوم دینى، تحصیل قسمت اصول آن را ـکه به اصول فقه معروف است ـ زائد بر احتیاج یافتم؛ از این‌رو کمتر به تدریس آن پرداختم، مگر آن اندازه‌اى که در فقه مورد احتیاج طلّاب علم بود و لازم مى‌نمود که کتابهاى درسى جدید مطابق با اسلوب معاصر که کمتر وقت طلّاب را گیرد و زودتر دانش مطلوب را فرایادشان دهد، جاى کتابهاى درسى قدیم را بگیرد؛ به خصوص براى مبتدیان و نوآموزان، امّا در این کار هیچ توفیق نیافتم.

در مسائل دینى بر آن بودم احتیاطى را که در باب فتوا بر آن تکیه کرده‌اند و خلاف نظر صاحب شریعت مى‌باشد (که دین خود را بر اساس سمح و سهل، آسان و بدون تکلّف بنیان نهاده است) فقیه را نمى‌رسد در صورتى که به واقع حکم نرسید، احتیاط را جاى فتوا گذارد. بلکه در چنین صورتى باید متوقّف گردد و کار استنباط
حکم را به دیگر فقیهان واگذارد، تا اگر فرضآ تمام فقیهان در رسیدن به واقع حکم درماندند، راه احتیاط را پیش گیرند. و من حتّى در چنین صورتى، بر آن بودم که حجّتْ بندگان راست؛ زیرا بر خداست اجراى فرمانى را که از بندگان مى‌خواهد، صریح معیّن فرماید و در صورتى که معیّن نکرد، حجّتى بر بندگان ندارد.

در مورد دینداران بر آن بودم که دینداران باید پاى‌بند اصول اخلاق باشند و با موافق و مخالف، از راه و رسمى که اخلاق انسانى معیّن کرده است سر نپیچد ـچونان که پیغمبر اسلام اخلاقآ سر نپیچیدـ و هم در این صورت، بهتر مى‌توان در دلِ مخالف نفوذ کرد و آسان‌تر دین را ترویج کرد.

در نفعِ مشترک، بر آن بودم که با پیروان سایر ادیان باید همکارى کرد و در شهرى که در آن مسلمان و مسیحى و یهودى و گبر سکونت دارند، همه باید دست به هم داده و مشترکآ نیازمندیهاى عمومى و مشکلات زندگى را برطرف سازند و نباید هیچ‌یک از فِرَق آب مشروب را آلوده کنند و اگر آلوده گردید، همه باید در ازاله و تصفیه آن شرکت نمایند. و همچنین در نظافت و آبادانى و امنیّت شهر و حفظ آن از دزدان و دغل‌کاران بکوشند. و هیچ‌کدام نباید به یکدیگر خیانت کنند و یا دروغ گویند و یا به پیشوایان ادیان اهانت کنند و یا معابد یکدیگر را بیالایند و یا به سایر مقدّسات دینى یکدیگر توهین روا دارند. تا انسان به آن پایه‌اى از عقل و دانش برسد که بر جاى ادیان مختلف، یک دین را برگزیند و یک راه را برود و این همه اختلاف را که جهل و تعصّب به وجود آورده، براندازد.

این است خلاصه‌اى از تاریخ زندگى من که با این افکار گذشته است. و خرسندم که خیرخواه عموم بوده‌ام. امّا اینکه پرسیدید: «در خصوص آنچه در زندگى، حائز اهمیّت است، خطاب به نسلهاى آینده نظرت چیست؟» نظرم این است که هیچ چیز در زندگى به اندازه خودِ زندگى حائز اهمیت نیست و نسلهاى آینده باید به زندگى اهمیت دهند. بدیها را هر چه هست، از عرصه زندگى دور کنند، مرضها را براندازند، آفتهاى حیوانى و نباتى را ریشه کن سازند، خوبیها را برجاى آن بدیها بگذارند، تندرستى را جاى ناتندرستى، شادى را جاى اندوه و دوستى را جاى
دشمنى و صلح را جاى جنگ، و انس و اُلفت را جاى نفرت و رَمیدگى، انسان‌دوستى را جاى ناانسان دوستى و بناهاى سالم را جاى بناهاى ناسالم و خوراکیهاى لذیذ و گوارا و مطبوع را جاى خوراکیهاى ناگوار و ناخوشایند، و میوه‌هاى شاداب و شیرین و رسیده و خوشمزه را جاى میوه‌هاى نارس و بدطعم و بدمزه و از این قبیل.

امّا باید دانست که انسانِ عصرِ حاضر، باید پایه‌گذار چنان زندگى‌اى باشد و نسل بعد پایه‌گذار زندگى بهتر از آن. و همچنین هر نسلى از نسل پیش از خود، در بهتر کردن زندگى، اشتراک مساعى نمایند. و شادم که انسان عصر حاضر، اگر پایه‌گذار چنان زندگى نیست، بارى سنگ اوّل آن را بنا مى‌نهد.

اما نظرم نسبت به شعراء و نویسندگان سَلَف و حاضر، این است که از اینان کسانى مورد علاقه منند که به زندگى اهمیّت داده و اهمیّت بدهند و مردم را به بهترکردن زندگى ارشاد کرده و ارشاد کنند و به خیرخواهى و ائتلاف و دوستى یکدیگر ترغیب نمایند. و من که زندگى ویژه انسان را براى انسان آرزو مى‌کنم، نظرم درباره شاعران و نویسندگان، معلوم است و نیازى نمى‌دانم که بر یکایک آنها تکیه کنم و به نوشته و شعرشان استناد جویم.


سه نمونه از اشعار ایشان یاد مى‌شود تا برخى دوستداران شعر و ادب فارسى با آن آشنا شوند. زندگى ایشان در مجموعه سخنوران نامى معاصر ایران تألیف سیدمحمدباقر برقعى آمده است. بخشى از اشعار ایشان در سال 1355ش به چاپ رسید و اصل دستخط ایشان نزد نگارنده این سطور است که در صورت امکان انتشار در آینده به چاپ خواهد رسید.


http://h-razavi.blog.ir/


غزل

ز مِهرِ خوبرویان دل بُریدن

ز وصلِ گُلعُذاران پا کشیدن


ز اقیانوسِ اطلس پاى بسته

به یک هنگام تا ساحل جهیدن

خمیده پشت، بارِ کوه بر دوش

به سنگستان، چهل منزل دویدن

شبانگه در میان خار خفتن

سحرگه، خوابِ وحشتناک دیدن

لبِ تشنه، کنارِ آب مُردن

بُریده‌سر، میانِ خون تپیدن

به نزدِ من هزاران بار بهتر

که در دامانِ ذلّت آرمیدن


غزل

دل به دست آر و مباش از پِىِ آزار کسى

تیشه جور مزن بر بُنِ دیوارِ کسى

نَبَرَد صرفه ز آزار کسان، در همه عمر

هر که چون بَدکُنِش افتد، پىِ آزارِ کسى

هر کس از دیده عبرت به جهان کرد نگاه

گنجى اندوخت ز پند از همه کردارِ کسى

ناکس آن است که خواهد بدىِ روزِ کسان

یا نخواهد که گشاید گره از کارِ کسى

بشنو این پندِ گُهَروار و کُن آویزه گوش

دیده بَردوز چو من از دُرِ شهوارِ کسى

تا تو را زر بُوَد از رنجبران، رنج بنه

تا تو را زور بُوَد، باش مددکارِ کسى

ره چو کاشف سِپُر اى رهروِ پاکیزه‌سرشت

که نجسته است ز اقبالِ خود، اِدبارِ کسى


تلاش در راه زندگى شرافتمندانه

مردانه به کسب و کار پرداز

تا پیش کسان شوى، سرافراز

با نیروىِ عزم و فِکْرَتِ پاک

در کسب معاش کوش چالاک

چندانکه به رنج اندر افتى

همواره به عزّ و جاه جُفتى

اى رنجِ تو رمزِ سربلندى

سعىِ تو اساسِ ارجمندى

رنجى که به راهِ کسب بینى

گنجى است که از شَرَف گُزینى

روباه مباش، شرزه شیرا

شیرانه همى فَریسه گیرا

تا روبهکانِ سُست‌بنیان

از صیدِ تو پُر کنند انبان

با فکرت و هوش چون تو جفتى

ننگ است که در زبونى افتى

چرا از مرگ بترسم

بخش زیرین قسمتی از کتابی است که ایشان درباره موضوع ترس از مرگ نوشته اند. این نوشته در سالهای 1317ش و 1329ش و 1355ش چاپ شده بود که ویراسته چهارم با بازخوانی شادروان کاظم برگ‌نیسی و بنا به درخواست برخی دوستان و خاصه دکتر محمد روشن از سوی بازماندگان شادروان سیداحمد رضوی برقعی (1304-1385ش) برادرزاده و داماد سیدعلی اکبر برقعی و به نفقه ایشان منتشر شد. کاظم برگ‌نیسی چند ماه پس از این بازبینی درگذشت. شگفت اینکه به من می‌گفت اگر پدربزرگت زنده بود با هم حرفها داشتیم. نیز شبی پیش از مرگش در رؤیایی دیدم که در همایشی مشغول سخنرانی است. پدرم نیز روی صندلی نشسته بود و گوش می‌داد. از پدرم پرسیدم حرفهایشان را می‌فهمید؟ به من گفت خوب حرف می‌زند اما چند سؤال دارم که باید از او بپرسم. مرگ برگ‌نیسی تعبیر این خواب شبانه بود که پدرم در سرای دیگر از او پرسش و پاسخ داشته باشد. خدایشان همگی را بیامرزاد.

به نام خداوند بخشاینده بخشایشگر

خداى را سپاس که پروردگار جهانیان است، سپاس شکرگزاران، و صلوات خداوند بر محمّد و اهل بیتش.

از آنجا که بزرگترین ترسى که آدمیان را فرامى‌رسد، ترس از مرگ است ـو این ترس همگانى است ـ و با آنکه همگانى است از هر ترسى سخت‌تر و رساتر باشد، واجب افتاد که بگویم: ترس از مرگ، جز آن کس را نیست که نمى‌داند حقیقت مرگ چیست و یا نمى‌داند روانش به کجا مى‌رود؟ و یا مى‌پندارد وقتى که کالبدش از هم بپاشد و از میان برود، ذاتش از میان مى‌رود و روانش نیست و نابود مى‌گردد. و زود باشد که جهانِ پس از وى بپاید، چه او باشد و چه نباشد. چونان پندارِ آن کس که به پایندگى روان و چگونگى بازگشتن آن، نادان باشد. و یا آنکه مى‌پندارد، مرگ را دردى باشد بزرگتر از درد رنجوریها. و چه بسا که همان رنجوریها و دردمندیها پیش‌خیزِ مرگ و رساننده مرگ و سبب فرود آمدن مرگش باشند. و یا آنکه اعتقاد مى‌دارد که پس از مرگ، عقوبتى بر او فرود مى‌آید و یا آنکه سرگشته و حیران است و نمى‌داند بر چه چیز رومى‌آورد و یا آنکه اسفناک است بر مال و کنیزکانى که بر جاى مى‌نهد. و اینها همه پندارهاى باطل و بى‌پایه است که حقیقتى ندارند.

امّا آن کس که نادان است و نمى‌داند مرگ چیست، من به او مى‌نمایانم که مرگ بیش از این نیست که روان، ابزارهاى خود را ترک مى‌گوید و ابزارش همان اعضایند که روى هم رفته آن را بدن مى‌نامند؛ چونان پیشه‌ور که ابزارِ کار خود را به دور مى‌افکند. به این دلیل که روان، گوهرى است نه جسمانى و نه عَرَض و تباهى نپذیرد. و این بیان به علومى که پیش از آنند نیازمند باشد و در جایش به تفصیل مُبیّن است.

و از آن پس که گوهرِ روان از بدن جدا گردد، بپاید با چنان پایندگیى که ویژه اوست و از آلودگیهاى طبیعت پاک گردد و به تمام سعادت برسد. و راهى به نیستى و نابودیش نیست، به حکم اینکه گوهر از آن روى که گوهر است، نابود نگردد و ذاتش از هم نپاشد. و تنها اَعراض و خواصّ و نسبتها و اضافتهایى که میان آن و میان اجسام است براى عَروض اضداد آنها تباهى پذیرند، امّا آن گوهر را ضدّى نباشد.

و هر آن چیزى که تباهى مى‌پذیرد، جز این نیست که از ناحیت ضدّش تباه مى‌گردد. و تو اگر در گوهر جسمانى که از آن گوهرِ گرامى پَست‌تر است، درست بنگرى و تتبّع حال آن کنى، ببینى آن را که فناپذیر نباشد. و از آن روى که گوهر است از میان نرود. و تنها پاره‌اى از آن به پاره‌اى دیگر مستحیل گردد و خواصّ و اَعراض آن از میان بروند، امّا خود آن گوهر، بپاید و راهى به نیست شدن و ناچیز گشتن آن نیست.

امّا گوهر روحانى که نه استحاله پذیرد و نه تغیّر و بس پذیرایى کمالات و تمامت صورت خود باشد، چگونه نیستى در آن توهّم مى‌شود؟

و امّا آن کس که از مرگ مى‌ترسد از آن روى که نمى‌داند روانش به کجا مى‌رود و یا از آن روى که مى‌پندارد وقتى که بدنش از هم بپاشد و کالبدش تباهى پذیرد، ذاتش از میان برود و روانش نابود گردد؛ چنین کس از پایندگىِ روان و چگونگىِ بازگشتن آن نادان باشد. و به راستى، چنان کس از مرگ نمى‌ترسد و جز این نیست که آن چیزى را که ببایست بداند نمى‌داند و نادانى است که او را مى‌ترساند؛ زیرا نادانى، سبب ترس اوست. و این همان نادانى باشد که حکیمان را بر آن مى‌دارد که دانش بجویند و در جستجوى آن به رنج اندر افتند و براى رسیدن به آن خوشیهاى جسمانى و آسایشهاىِ تَنانى را ترک گویند و بر بدن، بیدارى و رنج را برگزینند؛ چه اینان دیدند و دریافتند که آسایش حقیقى جز آن نیست که خاطر را از جهل و نادانى آسوده گردانند و رنج حقیقى، جز رنج نادانى نباشد، به حکم اینکه، نادانى مرض مزمن روان است و رهایى و خلاصى یافتن روان و آسایش پیوستگى و لذّت همیشگى آن، به رَستن از آن مرض است.

و از آنجا که حکیمان، این بدانستند و بدان مستبصر و بینا گشتند بر آن روى آوردند و به خوشى و آسودگى رسیدند و امور دنیا هر چه بود، بر آنان آسان گردید.  و هر آن چیزى را که بیشتر مردم بزرگ مى‌گرفتند، آنان کوچک شمردند؛ از قبیلِ دارایى و ثروت پَست و بى‌ارج و خواستاریهاىِ دیگرى که آدمى را به آنها رساند. زیرا همه اینها اندک بپایند و زود از میان مى‌روند و فنا مى‌پذیرند. و هر آنگاه که فراچنگ افتند، همومش بسیار باشد و هر آنگاه که از چنگ به در روند، غمومش بزرگ باشد. این است که در زندگانى، بر مقدارِ ضرورت اقتصار کردند و از فزونیهاى عیش که عیوبش را به نام آوردم، دل را آرام گردانیدند و عیبهاىِ دیگرِ آن را از آنجا که بى‌پایان است ننگاشتم. و بى‌پایان بودن آنها، از این روى است که آدمى به هر پایه‌اى از آن، که مى‌رسد جویاى پایه‌اى دیگر است، بدون آنکه به حدّى واقف گردد و به پایانى منتهى شود. و این همان مرگى است که از آن ترس نمى‌دارند و حرص بر آن، حرص برناپایدار باشد و سرگرمى به آن، سرگرمى به باطل.

و از اینجاست که حکیمان، جازم گردیدند که مرگ، دو مرگ باشد:

مرگ ارادى،

و مرگ طبیعى.

و زندگى نیز دو زندگى باشد :

زندگى ارادى،

و زندگى طبیعى.

و از مرگ ارادى، آن خواستند که شهوات را بمیرانند و پیرامون آنها نگردند.

و از زندگى ارادى، آن خواستند که انسان در زندگى فراسوى خوراکیها و آشامیدنیها و شهوتها شتافتن گیرد.

و از زندگانى طبیعى، آن خواستند که روانِ جاوید بر نیکویى احوال بپاید براى دانشهایى که فراگرفته و از جهالت رَسته است. و از اینجاست که افلاطون حکیم به آن کس که خواستار حکمت بود گفت: «بمیر به اراده، تا زنده شوى به طبیعت».

از این مى‌گذریم. آن کس که از مرگ طبیعى بترسد، از آن چیز که مى‌شاید بر آن امید ببندد مى‌ترسد؛ به حکم اینکه مرگ طبیعى، حدّ آدمى است؛ زیرا حدّ انسان، زنده گویاى مرگ‌پذیر است. بنابراین، مُردن، تمام و کمال اوست و به مُردن، به افق اَعلاىِ خود مى‌رسد. و آن کس که بداند هر چیز از حدّ، مرکّب باشد، و حدّ، از جنس و فصل، ترکیب پذیرد و جنسِ انسان زنده و فصولش، گویاى مرگ‌پذیر است. این را خواهد دانست که به جنس و فصولش برمى‌گردد؛ چه هر کسى ناگزیر، به چیزى که از آن ترکیب یافته است برگشت خواهد کرد. بنابراین از آن کس که از تمامیّت ذات خود بترسد، نادان‌تر کیست؟ و از آن کس که مى‌پندارد مرگش به زندگانیش، و کوتاهیش به رساییش باشد، بدحال‌تر که باشد؟ به این بیان که کوتاه، هرگاه بترسد از رسایى، و تمامیّتِ خویشتن را در مُنتهاى نادانى فرو بُرده باشد و بر خردمند دربایست است که از کوتاهى برَمد و به رسایى و تمامیّت انس گیرد و بجوید هر آن چیز که او را تمام و کامل و شریف و بلند منزلت مى‌کند و بندهاى او را از آن روى که از درافتادن در قید اسارت ایمنش مى‌گرداند باز مى‌کند، نه از آن روى که بندهایش را محکم و استوار مى‌گرداند و بر آمیزش و گره داشتنش مى‌افزاید. و ببایست دل را اطمینان دهد که گوهرِ شریفِ الهى در آن هنگامى که از بندِ گوهرِ کثیفِ جسمانى رها گردد، رهایىِ پاکى و بى‌آلایشى است، نه رهایىِ آمیختگى و آلودگى، به سعادت خود برسد و به عالَم ملکوت برگردد و به آفریدگار نزدیک شود و به جوار پروردگار جهانیان فائز گردد. و از میان ارواح، با روانهایى که با او همانندند درآمیزد. از معرکه اضداد و اغیار بجهد.

و از این گفتار دانسته مى‌گردد که آن کس که روانش از بدنش مفارقت کند، در میان این حال که به بدن خود دلبسته و مهربان باشد و از جداشدنش از بدن، ترسان، در منتهاى شقاوت و دردمندى از روان خویشتن باشد و به دورترین جهات از قرارگاه خود برود و جویاى قرار و آرامش باشد و قرارى بر آنِ وى نباشد.

و امّا آن کس که مى‌پندارد مرگ را دردى بزرگ باشد، غیر از دردِ رنجوریهایى که پیش‌خیز مرگند و او را به مرگ رسان، پندارى دروغ و نادرست دارد. زیرا دردمندى، جز زنده را نباشد و زنده آن است که اثر روان را بپذیرد. امّا جسمى که روان را در آن اثرى نیست، نه دردمند مى‌گردد و نه به دردمندى حسّ مى‌کند. بنابراین، مرگى که عبارت است از جدایىِ روان و پیکر، دردى ندارد؛ چه بدن بر اثر روانى که در آن مى‌بود به دردمندى حسّ مى‌کرد. و در صورتى که پیکرى باشد بى‌روان، دردى نخواهد داشت. و از این گفتار، پدید گردید که مرگ بر بدنى فرود مى‌آید که حسّاس و دردپذیر نیست؛ زیرا روان حساس و دردپذیر در آن نباشد.

و امّا آن کس که از مرگ ترس مى‌دارد از آن روى که در شکنجه و عقوبت درمى‌افتد، چنین کس از مرگ نمى‌ترسد، بلکه از عقوبتْ ترس دارد. و عقوبت بر آن چیز که پس از مردن از او مى‌ماند، فرود مى‌آید و لاجَرَم چنین کس به گناهان و کردارهاى ناستوده که استحقاق عِقاب مى‌آرند خستوان باشد. و به حاکم دادگرى که بر بدیها ـنه بر خوبیهاـ عقوبت فرماید، معترف. بنابراین چنین کس از گناهانش ترس دارد، نه از مردنش. و بر آن کس که از عقوبت مى‌ترسد، دربایست است که از گناه بپرهیزد و خویشتن را از آن دور بدارد و کردارهاى ناپسند ـکه آنها را گناه مى‌نامندـ از هیأتهاى پست صادر مى‌گردد. و ما کردارهاى زشت را ـکه رذائل باشندـ با اضداد آنها از فضائل به شمار آورده‌ایم.

بنابراین، آن کس که از این‌رویها از مرگ، ترس مى‌دارد، نمى‌داند از چه چیز شایسته است که بترسد. و چنان کس، از چیزى بى‌اثر که از آن ترس نمى‌باید داشت؛ ترسناک باشد. و چاره نادانى، دانش است و آن کس که دانشمند باشد، دل را مطمئن همى‌دارد و آن کس که دلى مطمئن دارد، راه سعادتمندى را شناخته است و در آن راه گام همى‌سپرد. و هر آن کس که براى رسیدن به غرضى به راه راستى اندر افتد و آن را بپوید، ناچار به غَرَض خود خواهد رسید و اطمینان قلب به علمى که همان یقین است، حاصل مى‌گردد. و این است حال آن کس که یقین مى‌دارد و از روى حکمت، راه کمال همى‌سپرد.

و امّا آن کس که مى‌پندارد از مرگ نمى‌ترسد، بلکه بر آن چیز که از خاندان و فرزندان و دارایى بر جاى مى‌نهد اَسَفناک است و بر آن چیز که از لذّتها و شهوات دنیا از دستش به در مى‌رود، اندوهگین؛ بر چنین کس شایسته است که بیان شود که بر هر چیز که برجاى ماندنى نیست و ناپایدار، اندوه خوردن بر آن بى‌فایده باشد.

و آدمى خود از جمله کائنات این جهان باشد. و هر کائنى، ناگزیر فسادپذیر است. و آن کس که دوست مى‌دارد فساد نپذیرد، دوست مى‌دارد که نباشد. و آن کس که نیستى خویشتن را دوست بدارد، گویى دوست مى‌دارد که فساد بپذیرد و فساد نپذیرد. و دوست مى‌دارد باشد و نباشد و این محال است.

نیز اگر روا باشد که در این جهان بپاید، ببایست کسانى که پیش از ما بودند بپایند. و هرگاه آدمیان با نسلى که از خود مى‌نهند بپایند و نمیرند، زمین گنجایش آنان را نخواهد داشت و تو این را از این گفتارم نیک بدانى.

درست بنگر که اگر یک مرد از آن مردانى که در چهارصد سال پیش مى‌زیستند اکنون زنده باشد و آن مرد را فرض مى‌کن از مشاهیر مردم تا فرزندان او را بتوانى به شمار درآورى، مانند امیرالمؤمنین على ـعلیه‌السّلام ـ؛ آنگاه فرزندان بیاورد و فرزندانش، فرزندان و همچنان بپایند و نسل پدید آورند و هیچ‌یک از ایشان نمیرد. در زمان ما چه مقدار از ایشان موجود باشند؟ و تو مى‌یابى که بیش از ده ملیون تن باشند، در صورتى که باقى‌ماندگان ایشان با آنکه بسى از ایشان یا کُشته شدند و یا به مرگ خدایى از دنیا رفتند بیش از یکصد هزار باشند. و همین شماره را در هر کسى که در آن عصر مى‌زیست در حساب مى‌آر. و هرگاه همچنان مضاعف گردند، از بسیارى در ضبط نیایند و آنگاه بسیط زمین را مساحت کن. چه زمین، محدود و مساحتش معروف باشد. آنگاه خواهى دانست در صورتى که آنان پهلوى هم، بر سر پا بایستند در روى زمین نگنجند؛ تا چه رسد به جایى که بنشینند و یا از یکدیگر پراکنده گردند. و در این صورت جایى براى ساختمان باقى نخواهد ماند و نه زمینى براى کِشت و نه مکانى براى راه رفتن. و همه اینها در مدتى کوتاه از زمان باشد؛ فکیف، به زمان دراز.

این است حال آن کس که زندگانى همیشگى را آرزو مى‌کند و نمى‌خواهد بمیرد و از نادانى، مى‌پندارد که این کار شدنى است. بنابراین حکمت بالغه و عدل مبسوط که به تدبیر خداوندى مقرون است درست و صواب باشد و از آن چاره‌اى نیست و همان غایت جود باشد که وراى آن نهایتى نیست. بنابراین، آن کس که از مرگ، ترس مى‌دارد؛ از عدل و حکمت خداوند ترسان باشد، بلکه از جود و عطاى وى. و بدین روش، مرگ بد نیست و ترس داشتن از مرگ بد باشد. و ترسانِ از مرگ، به ذات خویشتن و حقیقت مُردن ـکه همان جدایى روان و بدن است ـ نادان باشد و مرگ، تباهى روان نیست؛ بلکه تباهى ترکیب و آمیزش باشد.

امّا گوهر روان که لُباب و ذات و خالص آدمى است، همچنان بپاید و جسم نیست تا لوازم اجسام را بپذیرد؛ بلکه هیچ‌یک از اَعراض اجسام بدان نچسبد، یعنى تزاحم در مکان ندارد، زیرا به مکان حاجتمند نیست و بر بقاى زمانى حریص نباشد، زیرا به زمان نیازمند نیست. و جز از این نیست که گوهر روان را به خواصّ و اجسام استفادت کمال ببایستى کردن. و هر آنگاه که به وسیلت آنها کامل گردید، خویشتن را از بند آنها خلاص ببایست کردن و به عالَم شریف خود که نزدیک به آفریدگار و پدیدآرنده اوست، ببایست پیوستن.

و آن کس که از برادرِ میّت خود صدقه مى‌دهد و یا وامش را اَدا مى‌نماید، میّت بدان کار سعادتمند مى‌گردد، به حُکم اینکه اگر روان واحد باشد ـهمچنانکه پندار گروهى است ـ متصدّق خود اوست و آن دیگر و همه. و اگر متعدّد باشد، متصدّق آن فضل را ننماید؛ مگر از جهت مانندگى که میان او و میّت باشد و این نیز مانندگى به یک چیز باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید حسین رضوی برقعی

طنزی از یغمای جندقی درباره اطباء و به یاد زنده‌یاد عباس کیارستمی

طنزی از یغمای جندقی درباره اطباء و به یاد زنده‌یاد عباس کیارستمی

در دوره دانشجویی استادی داشتم در دانش و منش کم‌نظیر که دانش‌آموخته دندانپزشکی و متخصص جراحی دهان و فک و صورت از آمریکا بود. دکتر مسعود یغمایی از نوادگان یغمای جندقی، شاعر سده سیزدهمی به شمار می‌آمد. طی سالهای 1365-1380ش که در مطب و بیمارستان و منزل از مصاحبتش بهره‌مند می‌شدم خاطراتی شیرین از نیای طنزپردازش می‌شنیدم. از هم‌ایشان شنیدم که یغما به فرزندانش وصیت کرده بود طب بیاموزید." اگر کسی را بکشید موجود فاسدی را از روی زمین برداشته‌اید. اگر نجات پیدا کرد و بهبود یافت شما را از مال دنیا بی‌نیاز می‌کند". به میانجی شادروان سیدمحمدباقر برقعی از عبدالحسین آیتی مؤلف کشف‌الحیل نقل قولهایی شنیدم که جای دیگری نخوانده بودم. آیتی از کسانی بود که به آیین بهاییت گرویده بود و از آن روی برتافت و کتاب مذکور را نوشت که در زمان انتشار در دهه بیست و سی شهرتی به هم رسانیده بود. در مجموعه مکاتبات و رسائل یغمای جندقی بخشهایی نیز درباره طب وجود دارد. یادکرد زیرین نشان می‌دهد که نگاه او سخت هوشمندانه و زیرکانه است. هم‌هنگام آیینه نگره او به پزشکان روزگار محمدشاه تا ناصرالدین‌شاه نیز هست. نقل قول زیرین از ویراسته دوستم آقای سیدعلی آل‌داوود اقتباس شده که سالها پیش از سوی نشر توس در تهران منتشر شده بود:


«و بدانکه توانگرانِ زمان، بسیارى اجلِ ایشان بر دست طبیبان باشد که ایشان چون مکنت دارند پیوسته دوا خورند و به ادنى سبب به معالجه علّت معدومه مشغول شوند و اطبّاء براى نفع خود ایشان را دستگاه سازند و کارخانه بچینند و او را در امراض سیر دهند چنانکه مغنى در مقامات سیر مى‌کند، تا او را تسلیم مرگ نمایند و زبان به اعتراض گشایند که در فلان باب وصیت ما پاس نداشت و ناپرهیزى و بدنفسى کرد. بارى نقدش بستانند پس او را در چنگ اجل اندازند و آنچه از دزد مانده باشد رمّال ببرد و فقرا را به ازاى این از رهگذرى دیگر آفت هست و اسباب موت در پیش است. مثلا بنایان و چاه‌کنان و عمله بناهاى خطیر و مُکاریان که خود را در اخطار مى‌افکنند براى ضرورت معاش و امثال آن. و این یکى از آفات طبیبان جاهل است، بسیارى مریض را به پرهیز بى‌موقع و زاید از حدّ فاسد سازند، چه طبیعت به آن سبب ضعیف مى‌گردد و حرارت غریزیه منطقى، پس از مقاومت مرض عاجز مى‌شود. گفته‌اند: هر که داند او را اغذیه چه مضرّ است و چه نافع او بیمار است. طبیبى گفت: بهترین مردم نزد ما پرخوارانند که پیوسته به ما محتاجند. در مجلس بزرگى از طبیبى نقل کردند که مى‌گفته است: اگر ما نباشیم امراض بسیارى مردم را تلف کند. گفتم: راست مى‌گوید. آدمى ناچار مردنى است و به سببى از اسباب و علتى از علل بمیرد، اگر این اطبّاء نباشند لابد بر دست امراض تلف گردند و امروز که ایشان باعث هلاک و سبب زوال بنى آدم شده‌اند، کار به امراض دیگر نمى‌افتد که ایشان براى این کار کافى باشند.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید حسین رضوی برقعی

گزارش پیوندى سى ساله از ارتباط با اغراض الطبیه

گزارش پیوندى سى ساله از ارتباط با اغراض الطبیه

  1. در دهه شصت و به تقریب سال 1365ش که در تهران دانشجوى دندانپزشکى بودم روزى در نمایشگاه کتاب تالار ابوریحان بیرونى دانشگاه شهید بهشتى، نسخه عکسى برگردان اغراض الطبیه اسماعیل جرجانى چاپ بنیاد فرهنگ ایران را دیدم که تاریخ انتشار 1345ش داشت. برچسب قیمت مبلغ هفتصد بود. مى‌پنداشتم هفتصد تومان است. هفت عدد صد تومانى شمردم و تحویل دادم. فروشنده کتاب خطاب به من گفت مگر پولت زیادى کرده است؟ بهاى آن هفتاد تومان است! باور نمى‌کردم. زیرا قطع کتاب رحلى بود و کاغذهایى ضخیم و دو رنگ چاپ و صحافى محکمى داشت که نشان بنیاد فرهنگ آن هم در قلمرو متون کهن و بیست سال پیشینه چاپى ارزش آن را مى‌افزود. به هر روى دیدن اتفاقى و قیمت مناسب و برگرداندن پول اضافى و نام ابوریحان بیرونى را به شگون نیک گرفتم که خوشبختانه تاکنون طى سى ساله گذشته بخشى از سرنوشت من با آن پیوند خورده است. وقتى ماوقع را به برخى از دوستان اهل کتاب گفتم درباره بهاى آن به دروغ نسبتم دادند. شاید حق داشتند زیرا مدتى بعد وقتى نسخه‌اى از آن را در بخش کتابفروشى کتابخانه مرعشى نجفى قم دیدم قیمت پانزده هزار تومان یعنى حدود دویست و دو برابر بر آن نهاده بودند.
  2. چون دانشجوى ادبیات فارسى نبودم در آغاز نمى‌توانستم بهره‌ورى کاملى از متن داشته باشم امّا چون در زمان تعطیلى دانشگاهها آموزه‌هاى علوم قدیمه همچون جامع‌المقدمات، سیوطى، مغنى‌اللبیب و جامع‌الشواهد اردکانى را با کتابهاى نوع چاپ سنگى قاجارى‌اش را داشتم کمکى شده بود تا از این پزشکى‌نامه کهن نیز رمنده نبوده باشم. براى ارتباط بیشتر با متن و پس از مدتى ورزیدگى با الابنیه عن حقایق الادویه و هدایة‌المتعلمین فی الطب در فاصله سالهاى 1369ـ1371ش که کتاب اخیر فاقد تمایز میان چهار حرف فارسى با مشابه آن در عربى بود، دست به کار استنساخ اغراض الطبیه شدم تا شاید مبانى طبّ قدیم را بهتر دریابم. اینکه انصافاً خوانش مکرّر هدایه پیش از این کتابت برایم مشق خوبى شده و درى از ابواب بسته دشواریها برایم گشوده گشته بود. البته حکایت فارابى و ابن‌سینا در خوانش چهل تا یکصد بار مابعدالطبیعه ارسطو را خوانده و از آن الهام گرفته بودم. زیرا همچون آنان بى استاد مانده بودم. در دانشگاههاى جدید و مدارس قدیمه مرشدى نیافته بودم که در این راه از او یارى بگیرم.
  3. سرانجام سال 1376ش حروفنگارى آن را به قصد انتشار ویراسته‌اش انجام دادم. جوان‌تر بودم و مى‌پنداشتم مى‌توان به سادگى از پس آن برآمد. اما با آنکه چند چاپ عکسى و حروفى از ذخیره خوارزمشاهى و خفى علایى جرجانى را پیش رو داشتم و از آنها بهره مى‌گرفتم، نیرویى نهانى مرا به درنگ وامى‌داشت که بهتر است آن را به شتاب منتشر نکنم. با این همه، پیش از این زمان چون این کندى و تأمل به پختگى مفاهیم ذهنى‌ام مى‌افزود بنابراین تصمیم گرفتم شمار بیشترى مخطوطات را ببینم و بهینه‌ترینشان را کتابت کنم. از خرداد 1374ش استنساخ اولیه تشریح بدن انسان را آغاز کردم که طى چهار شب در ساعات پایانى اوقات کارى سرانجام ختم شد. در همان ماه استنساخ بیان الطب حبیش تفلیسى سده ششمى را آغاز کردم که اتمام نهایى تا اسفندماه آن سال به طور انجامید. البته کتاب اخیر بارها به شکل متقابل با دوستانم در محل کار دوگانه‌خوانى مى‌شد. طى همین سال درسهاى بزرگى آموختم. اینکه راز کامیابى قدما در تمدن ایرانى و اسلامى این بوده که عطف به نبود دستگاه‌هاى تکثیرى از جمله چاپ، به ناچار ناگزیر بوده‌اند دروس استاد را منظمآ با دست بنویسند و براى رفع نیاز از روى درسنامه‌ها و کمک‌درسى‌شان از آنها رونویسى کنند. منطقآ این کار با قلم و دوات و کاغذ کمیاب و گرانبها انجام مى‌شده که در روند آن فرصت تأمّل و همسنجى ذهنى با آنچه مى‌نوشته‌اند نیز داشته بوده‌اند. نگارنده این سطور در این سالها به تبعیت از پیشینیان گاه تصمیم مى‌گرفت هر سه تا چهار کلمه را که مى‌نویسد قلم را کنار بگذارد تا معادل کار قدما باشد که ناگزیر بوده‌اند با تمام شدن مرکب، قلم را دیگرباره در مرکب‌دان جاى دهند و به سر خویش بازآیند. نتیجه‌اش البته شگفت بود که آشکاراحس مى‌کردم چه روش کارآمدى است. شاید بتوان گفت کتابهاى چاپى و رایانه‌اى امروز همچون خودروهاى امروزى است. گرچه سرعت و شکوه ظاهرى بیشترى دارد امّا لذت کامجویى از دستاوردهاى طبیعت در میان انبوهى از آهن شیشه و لاستیک و پلاستیک خودرو از میان مى‌رود. سهراب سپهرى حق داشت که به خودکارهاى امروزى لقب نامشروع داده بود. پس چرخه انتشار ویراسته اغراض الطبیه بنده با شکوک فزاینده و روز افزون همچنان به تعویق مى‌افتاد.
  4. بارها دکتر مهدى محقق در نشست و برخاستها از من مى‌خواست وسواس و تعلل را کنار بگذارم و مشترکاً به تصحیح اغراض الطبیه اقدام کنیم. به من گفت متن فاکسیمیلیه بنیاد فرهنگ ایران را حروفنگارى کرده و مى‌تواند در اختیار من قرار دهد. به استاد گفتم خودم نیز چنین کرده‌ام امّا چون مى‌هراسم بدنامى دامانم را بگیرد از برون‌داد آن بر خود مى‌هراسم و مى‌پرهیزم. ایشان هم سکوت مى‌کرد.
  5. نوبتى هم وقتى سخن از ویراسته اغراض الطبیه در میان بود دکتر اکبر ایرانى هم خواست کار با همکارى دکتر مهدى محقق انجام شود تا در مجموعه انتشارات میراث مکتوب منتشر شود. این روند نیز نتیجه‌اى عینى و عملى نداشت.
  6. در میان این سالها با مراجعه به کتابخانه‌هاى خطى و از جمله دانشگاه تهران و البته پس از فرآیندى طولانى و آزاردهنده نسخه‌هاى مورخ 599 و 668 ترکیه را به میانجى استاد محمد روشن مدرس دانشکده هنرهاى زیباى دانشگاه تهران به دست آوردم. البته سالها بعد به لطف متولیان کتابخانه پژوهشگاه علوم انسانى و کتابخانه مجتبى مینوى اصل فیلمهاى ترکیه را به دست آوردم. شمارى دیگر از نسخه‌ها را نیز در کتابخانه‌هاى مختلف همچون مجلس، ملک، سپهسالار، مرعشى نجفى، گلپایگانى، آستان قدس و ملى مى‌دیدم. اما باز هم دلم رضا نمى‌داد که فى‌المثل بر پایه میکروفیلمهاى سیاه و سفید دهه سى و چهل که به شکل چاپى در اختیارم گذاشته شده بود و ابهام‌ها و پرسش‌ها را از میان نمى‌برد کار را به چاپ بسپارم. نمونه‌وار اینکه عبارت اهل بیت و على آله الطاهرین که از مختصات عصر صفوى از سده دهم به بعد بود در مخطوطه 789ه مرا به این اندیشه وامى‌داشت که متن از دخل و تصرف کاتبان تهى نمانده است. سرانجام دریافتم حدسم درست بوده و نسخه بنیاد فرهنگ کارى نیست کارستان.
  7. نقد ذخیره خوارزمشاهى ویراسته فرهنگستان علوم پزشکى جمهورى اسلامى که در پاییز 1381ش به مناسبت همایش جرجانى در گرگان برگزار شده بود و نسخه‌اى از سوى هم‌ایشان براى بنده ارسال گردیده بود در نشریه نشر دانش تهران در بهار 1382ش به چاپ رسید. خوشبختانه شادروانان ایرج افشار و هوشنگ اعلم و دکتر محمد على موحد نیز این یادداشت را به چشم قبول نگریستند. اینکه تا شوق جرجانى‌پژوهى در اندرونم شعله‌ورتر گردد. چندانکه در متن مقاله نوشته بودم آثار جرجانى و خاصه ذخیره خوارزمشاهى از ابتداى تألیف روندى کند داشته، درنگ‌پذیر بود شادروان دکتر حسن مرندى که مسئول ویراستگى همین نمونه چاپى فرهنگستان بود چند هفته‌اى پس از گرفتن نشانى بنده و تلفن تماس به مرگى ناگهانى درگذشت که باز هم اثبات کند چه بخت بسته‌اى سهم این عروس هزار داماد جرجانى شده است. خدایش مرندى را بیامرزاد که مردى بود نیک‌نفس و حقیقت‌جوى.
  8. زمستان 1382ش پنج‌شنبه‌گاهى دکتر محمدرضا شفیعى کدکنى به همراه شادروانان ایرج افشار، منوچهر ستوده، همایون صنعتى‌زاده و حسین شهیدزاده به قم آمده بودند. همشهرى‌ام شهیدزاده خانه‌باغى در محله قدیمى قم نزدیک دروازه رى داشت که هرگاه به قم مى‌آمد و یا کسى از دوستانش مى‌خواست در قم اقامت کند به این سرا مى‌رفت. در همایش تاریخ‌پژوهان بود که دکتر شفیعى را دیدم. فرصت را مغتنم شمردم و نزد ایشان شتافتم و کنارشان جاى گرفتم. نشستم و درس‌ها آموختم از فروتنى و فرزانگى. وقتى مراسم تمام شد و به محوطه آمدیم شهیدزاده گفت رضوى همشهرى من است. دکتر شفیعى به نشانه تأیید سرش را تکان داد که مى‌داند. ماوقع روند تصحیح اغراض الطبیه طى سالهاى گذشته را با ایشان در میان گذاشتم. نگاهى تیز و تند خردمندانه که مختص ایشان و حاصل سالها خوانش پژوهش و تامل و تجربه متون‌کهن‌کاوى است و به قول امروزیان معنادار و ژرف به من کرده و گفتند: مواظب باش! (همین دو کلمه). گفتم مى‌دانم کتاب حدود هزار و پانصد صفحه خواهد شد. اگر در هر صفحه فقط دست‌کم یک بار لغزش داشته باشم بیش از هزار اشتباه پیش خواهد آمد که پنجاه شمارگان آن براى نوشتن نقدى کوبنده از سوى نقادان کافى است. گفت خوب است خودت مى‌دانى! این اندرز کوتاه سبب شد تا به امروز سیزده سال دیگر انتشار آن به تعویق افتد. اما از این بابت نه فقط اندوه‌زده و نومید نیستم بلکه آن را از الطاف خفیه الهى مى‌دانم که سبب شد مجبور باشم بیشتر بخوانم و بیشتر در کارهایم تأمل کنم.
  9. چند ماه بعد از این واقعه بود که شبى در رؤیاى صالحه در مکانى که احساس مى‌کردم سخت به ایوان مدائن روزگار ساسانى شباهت دارد ندایى شنیدم که منادى‌اى به من مى‌گفت نسخه‌اى کهن از اغراض الطبیه یافته شده است. صبحگاهان عازم تهران شدم تا دکتر مهدى محقق را در دفتر انتشارات مک‌گیل در ساختمان قدیم آن در چهارراه کالج ببینم. طبق معمول از کارهایم پرسید که به چه مشغولم؟ سراغ همین کتاب را نیز گرفت که باز گفتم کار انجام شده به دلم نمى‌چسبد. باز هم نکوهشم کرد که این دست و آن دست نکنم. در میانه گفتمان دوگانه‌مان افزود نسخه‌اى نویافته از کتاب در فلانجاست که شاید برایت سودمند بوده باشد. مشخصات دقیقش را نداشتند. از همانجا عازم محل موعود شدم. با دیدن نسخه که تاریخ چند سال پس از مرگ اسماعیل جرجانى داشت کمتر از یک روز خواب‌شبانه‌ام تعبیر شد. سخت مشعوف شدم. پس پیگیر نمونه‌اى از آن شدم تا به دست آورم و بار دیگر کار را از نو مقابله کنم.
  10. روزى دیگر به دیدن دکتر مهدى محقق رفته بودم. گفت آن قدر این دست و آن دست کردى که بالاخره دکتر حسن تاج‌بخش کتاب را منتشر کرد. گفتم نگران نباشید به دلایل متعددى از جمله شیوه غیر معیار تصحیح و کم‌کارى در مقابله نسخ خطى ارزش استنادى آن از میان رفته است. اینکه آیندگان درباره آن داورى خوبى نخواهند کرد. البته این نکته را بعدآ در مقدمه کتاب ادویه قلبیه که در سال 1387ش از سوى نشر نى منتشر شده بود نیز به خوانندگان یادآورى کردم.
  11. در سال 1384ش دکتر اکبر ایرانى قمى مدیر دفتر نشر میراث مکتوب پس از انتشار جلد اوّل اغراض الطبیه حسن تاج‌بخش همراه با نامه‌اى نسخه‌اى از آن را برایم فرستاد. وقتى سال بعد مجلد دوم بیرون آمد دوره دو جلدى آن را در سال 1385ش ارسال داشت. قرار بود براى نقد و بررسى کتاب نشستى در محلّ مؤسسه برگزار شود که بنده هم حاضر بوده باشم. البته مدتى بعد بود که از آقاى محمد حسین ساکت از مقربان دستگاه فرهنگى میراث مکتوب و شخص اکبر ایرانى شنیدم که دکتر تاج‌بخش شرط حضور خود را عدم حضور بنده گذاشته است که خواست ایشان نیز اجابت شده بوده است.
  12. در پاسخ به درخواست کتبى دکتر ایرانى که گاه اهداى کتابهایش را به بنده و شاید به شیوه متعارف قمى‌ها و البته غیرمستقیم شرعاً منوط به نوشتن
    یادداشتى یا نقدى مى‌کرد، بنابراین دو نقد درباره این ویراسته نوشتم. شمارى لغزش‌ها را یادآور شده بودم و بر صدر یکى از این دو مقاله حکایتى از گلستان سعدى درباره دامپزشکان را نوشته بودم که مشهور اهل ادب است. با این همه چون احساس مى‌کردم ممکن است این نقد از سر حظّ نفس و سرخوشى بوده و سلامت نفسى در کار نبوده باشد و بوى حبّ و بغض از آن به مشام برسد طى این ده ساله هرگز هیچ بخشى از آن را منتشر نکردم. چکیده‌اش اینکه از دانشجویان و پژوهشگران که با من مرتبط بودند خواستم از تکیه کامل و استناد بدان ولو با داشتن نشانى فرهنگستان علوم و دانشگاه تهران پرهیز کرده وبا احتیاط بدان نظر کنند. لغزش‌ها در سه بخش داده‌هاى مقدمه کتاب، متن تصحیح شده و خاصه تعلیقات ایشان وجود داشت. شوربختانه ایشان به شیوه برخى محققان معاصر برخى از مآخذ اصلى برداشت‌پذیرى‌شان را به دست نداده بودند. با خود گفته بودم اگر در جلسه نقد و بررسى شرکت کنم این گلایه را حضوراً از ایشان خواهم داشت. این را هم بگویم از آشنایى من با ژرفاى دانش و پژوهش و منش ایشان به سبب ارتباطى که با شادروان هوشنگ اعلم داشتم و دکتر تاج‌بخش را به خوبى مى‌شناختند به چند دهه پیش بازمى‌گردد. ایشان وقتى شکوک را مى‌شنید و به نتیجه مشترکى مى‌رسیدیم مهر تأیید بر آن مى‌نهاد.
  13. در فاصله سالهاى گذشته تأخیر انتشار اغراض الطبیه برکت‌هاى دیگرى نیز داشت. اینکه به واکاوى بیشتر در زندگى اسماعیل جرجانى و مخطوطه‌هایش بپردازم. نسخه‌هاى خطى متعددى از جمله ده نسخه خطى برون‌کشورى و درون کشورى خفى علایى و از جمله دو نسخه کهن از ترکیه و بیشترشان به لطف دکتر گلپر نصرى ـ استادیار دانشکده ادبیات دانشگاه یزدـ به دستم رسید. شاید بختى بوده باشد روزگارى مشترکآ بار دیگر ویراسته بنیادینى از آن به دست داده شود. نمونه از ترجمه عبرى ذخیره خوارزمشاهى را نیز براى یکى از کتابخانه‌هاى خطى شناسایى کردم. چکیده آنکه سرانجام دریافتم هیچیک از نسخه‌هاى خطى اغراض الطبیه که تا به امروز دیده‌ام حقیقتاً متعلق به زمانهایى همچون 651و 653 و 789 نیستند که فهرست‌نگاران کتابخانه‌ها به دست داده‌اند و حسن تاج‌بخش نیز در مقدّمه تصحیحش بدانها اشاره کرده است. این نکته‌اى بود که اثبات کرد چرا ارائه ویراسته بنیادین آن تا روزگارى دیگر که نسخه‌اى معتبر کشف شود ناممکن است. اینکه سرانجام بسیارى داده‌هاى علمى درباره زندگى و آثار جرجانى دیرازود فروریزان و نابود خواهد شد زیرا بر پایه پرده پندارواره‌هایى ذهنى است. از جمله اینکه اسماعیل جرجانى حقیقتآ هیچ ارتباطى با شهر جرجان ندارد که در نزدیکى گنبد کاووس امروزى و گرگان امروزى بوده است. در آنجا زاده نشده است. درسى در آنجا نخوانده و مدتى در آنجا نزیسته است چندانکه دکتر تاج‌بخش و بسیارى دیگران پنداشته‌اند.
  14. عطف به مورد قبل دکتر حسن تاج‌بخش ـ استاد میکروب‌شناسى دانشکده دامپزشکى دانشگاه تهران ـ در ادامه فعالیت‌هاى پیراتاریخ پزشکى‌پژوهى‌شان نسخه عکسى برگردان از ذخیره خوارزمشاهى منتشر کرد که تاریخ آن پایان سده ششم هجرى اعلام شده‌بود. شوق خریداران و دوستداران برانگیخته شد. دوستانم به داشتن نسخه‌اش افتخار مى‌کردند حتى دکتر على اشرف صادقى هم دراین باره تردید نکردند. یک نوبت وقتى در خانه‌ام میزبان ایشان و دکتر اکبر ایرانى قمى بودم وقتى شکوک مرا درباره‌اش شنیدند و خواستم در روند فرهنگ‌نویسى فرهنگ فارسى فرهنگستان بدان استناد نکنند، به ناگاه برافروخته شدند و گفتند هر چه نسخه خطى طبى که مى‌گوییم، مى‌گویى جعلى است! نمى‌توانستند به سادگى سخنم را بپذیرند زیرا خود استاد واژه‌سازى، زبانشناسى و فرهنگ‌نویسى بودند. به هر روى گر چه این نمونه کار بیرون‌آمده از زیر دست حسن‌تاج‌بخش نام دانشگاه تهران و فرهنگستان علوم و امیر کبیر را یدک مى‌کشید امّا به تعبیر پیامبر اسلام(ص) درباره زیبارویان بى‌اصالت که به سبزه مزبله تشبیه شده بوده‌اند، این کتاب با همه کاغذ و چاپ و صحافى و نشان‌هاى باشکوهش بى‌ریشه و نسب بود و از درون از صحت تاریخ‌گذارى دقت ارزش‌گذارى پوشالین. با رؤیت آن دریافتم بى‌تردید پس از سده دوازدهم هجرى کتابت شده است. البته شادروان على‌اکبر سعیدى سیرجانى در مقدمه نسخه عکسى‌برگردان ذخیره خوارزمشاهى و حدود سى و چند سال پیش از آن نوشته بودند که تاریخ نسخه نمى‌تواند از قرن ششم بوده باشد بلکه از قرن هشتم به بعد است. شوربختانه همین چاپ فاکسیمیلیه، سبب برانگیخته شدن شمارى شد تا آن را به عنوان اثر ارزشمند تلقى کرده و حتى پایه تصحیح جدیدى از کتاب قرار دهند. به باورم اگر بهینه‌ترین قواعد تصحیح و تحقیق براى آن به کار گرفته شود چون تکیه‌گاه مخطوطه آن سست است تمامى زحمات از میان خواهد رفت. این سرایى است که خشت آن کج نهاده شده و قطعآ کج مى‌رود و البته نه تا ثریا. به تعبیر ضرب‌المثل قدییم ایرانیان این خانه فاکسیمیلیه‌نام از پاى‌بست ویران است.
  15. به هر روى در روزهاى آینده بخشى از یادداشتهاى حاصل خوانش آخر خود از ویراسته حسن‌تاج‌بخش در سالهاى 1394ـ1395ش را به دست خواهم داد. صرفاً به این سبب که مصادیق دوستداران حکمت یا همان فیلاسوفیا از آن بهره گیرند. زیرا به تعبیر روانشاد کاظم برگ‌نیسى که حضورآ به من گفت مهم نیست چند نفر نوشته‌ات را مى‌خوانند مهم است چه کسى یا کسانى مى‌خوانند. آقاى جعفر همایى نیز به وقت عقد قرارداد ادویه قلبیه بوعلى سینا وقتى صحبت از تخصصى بودن متن شد به من گفت اگر به کار یک نفر همى بیاید از کارم پشیمان نیستم. این گفته سندى بود که ایشان مطمئن نبود یک نفر از میان خیل خوانندگان آثار منتشره موسسه‌شان از یک کتاب بهره‌ورى کارآمد خواهد داشت. شاید ایشان مثل همشهرى‌اش سهراب سپهرى که به یک بوته بابونه بستگى قناعت داشته به یک مخاطب جدى قانع شده باشد.
  1. یکى از شگفتیهاى روزگار اینکه عطف به سستى مخطوطات جرجانى هیچیک از بزرگان دقیق‌النظر برون کشورى از روزگار قرون‌وسطى تا رنسانس در غرب و در یک سده اخیر ایران همچون علامه قزوینى، مجتبى مینوى، محمد معین، غلامحسین یوسفى، محمدرضا شفیعى کدکنى و هوشنگ اعلم به تصحیح آثار اسماعیل جرجانی نزدیک نشده‌اند. راست آن است که به تقریب تمامى ویراسته‌هاى ذخیره خوارزمشاهى و حتى عکسى برگردانهاى آن در محاق توقف افتاده یا اگر نیفتد دیرازود در بوته نقد تند نقادان قرار خواهد گرفت. این را هم بیفزایم طبق گفتگویى که با بخش خطى کتابخانه سپهسالار تهران داشتم زودترین تاریخ نسخه تایید شده خوارزمشاهى که حاصل بررسى نسخه‌هاى آن در سطح جهان است متعلق به همین کتابخانه است که تاریخ 870ه را دارد. یاد کردم که زنده‌یاد حسن مرندى زودهنگام و حدود یک سال پس از دیدن این مقاله درگذشت. نشر دانش و مرکز نشر دانش سایه دکتر نصرالله پورجوادى از سرش کوتاه شد. اغراض دیروزین جرجانى مصداق کامل اغراض امروزین قربانى شد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید حسین رضوی برقعی

بازار خودفروشی پژوهشگرنمایان این زمان

بازار خودفروشی پژوهشگرنمایان این زمان

پیشکش به استادم

زنده یاد دکتر هوشنگ اعلم (1307-1386ش)

متخصص مقالات دائره المعارفی تاریخ پزشکی

نماد دانش و منش و پژوهشگری ناب

شوربختانه در گذرِ تاریخِ بشرى در بیشتر اوقات، دانشمندنمایان به قدرتمندان و ثروتمندان تقرّب جُسته‌اند. خویشتن‌دارى را فرونهاده‌اند. دریغا که دانش پُرمایگان در پسِ هیاهوىِ مدّعیان در غبار زمان به سختى شناخته مى‌شود. از روزگار آخرین پزشکان بزرگ ایران، نزدیک پانصد سال مى‌گذرد. بهاءالدّوله رازى که در نیمه اوّل سده دهم هجرى درگذشته است، به شهادت سیریل الگود، آخرین حلقه از زنجیره پزشکان کهن ایران بوده است: «در میان این گروه پُر هیاهو و مقلّد، یک استثناى بزرگ دیده مى‌شود که گرچه در اروپا تقریبآ ناشناس مانده، به عقیده من بزرگترین پزشکى است که به بعد از خاتمه عصر طلایى خلفاى بغداد در ایران ظهور کرده است... حذاقت کلینیکى و ابتکارات شخصى را که در الحاوى به چشم مى‌خورد با توضیحات مرتّب و منظّمى که در قانون دیده مى‌شود، در هم آمیخته است... این اثر در نظر من بهترین کتاب درسى پزشکى است که پس از هجوم مغول به زبان فارسى نوشته شده است».

پیش‌تر رفتم. به قرن هفتم بازگشتم. گواهى قطب‌الدّین شیرازى را در آثارش خواندم. گرچه باورش دشوار است، امّا باید پذیرفت که همو یادآور شده که دریافته خواجه نصیرالدّین طوسى (م672ه ) نیز نتوانسته مشکلات متن قانون ابن‌سینا را برایش گره‌گشایى کند. گزارش داده شرح قانون تألیف فخرالدّین رازى (543ـ606ه)، بیشتر جرح و تعدیل است. شارحانى را نام مى‌برد که چیزى افزونه‌تر از او ارائه نداده‌اند. مى‌افزاید در فاصله چند دهه، هر شارحى که تألیفى در زمینه قانون انجام داده از فخرالدّین رازى پیروى کرده است. هرجا او سکوت کرده، دیگران نیز لب فرو بسته‌اند. اعتراف مى‌کند که فهم کلّیّات کتاب قانون براى او، سى و چهار سال ـ648ه ـ 682ه ـ به طول انجامیده است. براى نگارش شرح قانون، بیست و هشت سال، از عمرِ خویش مایه گذاشته است.

اگر قطب‌الدّین شیرازى که بر ادبیّات کهن، فلسفه، ریاضیّات، طبیعیّات، منطق، نجوم، کلام و فقه چیرگى داشته و نوشته‌هایش از شمارِ استوارترین درسنامه‌هاى علمى به زبان عربى است و از چهارده سالگى در بیمارستان شیراز طبابت مى‌کرده، تا پنجاه سالگى‌اش از دریافت مفاهیم قانون اظهار عجز کرده باشد و خوانش شروحِ شارحان نیز نتوانسته، مشکلاتش را حلّ کند و ناگزیر به سفرهاى دور و دراز از خراسان تا مصر مى‌شود، حال و روز پژوهشگران روزگارِ ما چگونه است؟ کدامین کس مى‌تواند گستاخى کند و مدّعى چیرگى بر گستره پزشکى کهن باشد؟ جایى که فهم یک عنوان، چنین دشواریاب است، بدنامىِ بزرگان کهن چه معنا دارد؟ بر این باورم، یکصد سال عمر براى دریافت آثار محمّد بن زکریاى رازى کافى نیست. شوربختانه، بسیارى کسان با روخوانى چند متن ساده، دیگر حاضر نیستند به ناتوانیهاى علمى خود در زمینه پزشکى کهن اعتراف کنند. چه تلخ است که در این روزگار نمادهاى طب و متولّیان آن، بلاىِ جانِ مردمان گشته‌اند. از بختِ بد، زمانه ما دوره‌اى چونان ابن‌سینا نیست که کسى مانند او، اعتراف کند که چهل بار متنى را خوانده و درنیافته است. بسى از امروزیان، پس از یک دوره مرور، خود را از استاد و تجربه‌هاى بالینى و داروسازى بى‌نیاز مى‌بینند. اکنون پیش از یکبار دوره کردن یک متن، کمتر کسى اعتراف مى‌کند که همه زوایاى همان علم مربوطه را نمى‌داند.

پیشینیان چه نیکو گفته‌اند که دوستانِ نادان بیش از دشمنانِ دانا، زیان مى‌رسانند. محکومیّت طبّ رازیایى ـ سینایى از سوى دانشمندان غرب در پانصد سال گذشته، نتوانسته است به حیثیّت نیاکان علمى ما چنان لطمه‌اى وارد کند که در چند دهه اخیر، مدّعیان دفاع آن مرتکب شده‌اند. همچنان‌که پس از پیامبران بزرگ، شمارى جنگ هفتاد و دو ملّت راه انداخته‌اند، خطر فرقه‌تراشى‌هاى افراطى در دانش پزشکى وجود دارد. هوشیاران به هوش باشند که طالبانها و القاعده‌اى‌هاى دانش پزشکى در راهند. از عملیّات انتحارى نیز خوددارى نخواهند کرد. حاضرند بر سر باور نادرست خود، جان خود و دیگران را به خطر اندازند. دسته‌دسته ناقص عضو و کشته، روانه بیمارستانها کنند. خطرِ این فاجعه، جدّى است و امیدوارم دلسوزان، پیش از وقوع چنین جریانى از حوادث آینده پیشگیرى کنند. جایى که کج‌فهمىِ دینى وجود دارد، بداندیشى علمى دور نیست. فاجعه هیروشیما و ناکازاکى که برآیند همکارى دانشمندان فیزیک و سیاستمداران بوده، نمونه‌اى است که شاید این بار، در رشته پزشکى تکرار شود.

براى نمونه، مبحث حجامت که یک صدم حجم متن قانون ابن‌سینا را در برمى‌گیرد، امروزه از سوى گروهى به عنوان کلیدِ درمانِ بیشترِ بیماریها معرّفى شده است. تأثیربخشى‌اش آن را بر بیماران تا پانصد و پنجاه بیمارى رسانیده‌اند. کافى است مبحث حجامت را در قانون ابن‌سینا بخوانید و با ادّعاهاى تجارىِ معاصر، مقایسه کنید. حجامت که از سنین چهارده سالگى به بعد توصیه مى‌شده، اکنون از شش ماهگى آغاز مى‌شود. نام رازى و بوعلى، پوششى بر آزمندیها و گستاخیهایى شده که اینان به قصد فراهم‌داشت شهرت و ثروت انجام مى‌دهند. شمارى پزشکان کهن همچون رازى، آثار مستقلّى در این زمینه نوشته‌اند و مردمان را از طبیب‌نماها برحذر داشته‌اند. صراحتآ آنها را جُهّال و از خدا بى‌خبران نامیده‌اند.

بنابراین اگر امروزه شیوه‌هاى پزشکان پیشین، ناسودمند و کاربردى‌ناپذیر به نظر مى‌رسد، تقصیرْ گریبان‌گیر کسانى است که حاضر نیستند به ناتوانى بازوان و اندکىِ دانش و اذهانِ خود در این زمینه اعتراف کنند. اکنون که بازار مدّعیان، پُر رونق و در زمینه آموزش، نیز دانشجویان مشتاق فراوانند و بیماران نیازمند به درمان افزایش یافته‌اند، خطر بسیارى از سوى این افراد، سلامتِ عمومىِ جامعه را نشانه رفته است که از نامِ بزرگان دیرین، مایه مى‌گذارند.

آنچه گفته شد، بیان نمونه‌اى از بیمارىِ اجتماعىِ ماست. امّا درمان دردهامان چیست؟ گامِ نخست، ترک دروغ و نفاق است. هرچند راستى‌ورزى سبب مى‌شود بسیار داشته‌ها از دست برود، ولى چاره‌اى نیست. براى برون‌رفت از دوزخ امروزى، راهى جز این نیست. امّا برکتِ تداومِ راستگویى و راستکارى، رسیدن به مرزهاى خردمندى است. شاید لازم نباشد چرایى فلسفى‌اش را ثابت کنیم. هوایى که نفْسِ مطمئنّه آدمى با آن زنده است، خردمندى و تندرستىِ روان است. در اینجا چکیده‌وار، برخى نشانه‌هاى مدّعیان کم‌دانش و ناکامیاب در درمانگرى براى گوشهاى شنوا و ذهنهاى بیدار یاد مى‌شود تا به قصد تلمّذ، گِردشان حلقه نزنند. براى درمان به سراغشان نروند. راهنمایى برادرانه است که نه تنها در زمینه دانش پزشکى، بلکه در همه جنبه‌هاى دیگر، قدماىِ فرزانه شرق بدان سختْ باور داشته‌اند و بر همان راه مى‌رفته‌اند. مسیح پیامبر نیز با تعبیر «گرگانى در جامه میش» پیروانش را از دنباله‌رَوىِ آن برحذر داشته است. امروزه گرگانى در لباس اسماعیل جرجانى از راه رسیده‌اند. از خودراضیانى، مدّعى زکریاى رازیانى‌ها هستند. نابیناهایى متولّىِ ابن‌سیناها شده‌اند. فراموش نکنیم که گاه لازم است، منافع و لذّتهاى بزرگى را از دست بدهیم تا از شرِّ این کسان ایمن باشیم. شاید هم ناگزیریم دشمنىِ آنها را نیز به جان بخریم که چرا با آنها به معارضه پرداخته‌ایم. مانند تشخیص بیمارى در پزشکى، وجود چند علامت همزمان زیرین مى‌تواند به ما اطمینان دهد که فرق پزشک راستین و پزشک دروغین چیست؟

به شکلى در جامعه نمایان مى‌شوند که نماد تلقّى شوند. شهرت طلبند. شیّادانِ خُبره‌اى که گرایشهاى مردمان زمانه و ارزش‌گذاریهاى آن را خوب درمى‌یابند. نام، جامه و رفتارى را برمى‌گزینند که عموم مردم برایشان مهمّ است. از واژه‌هایى استفاده مى‌کنند تا نشان دهند از جنبه اخلاقى، بسیار صالح و فروتنند. امّا آزادگان و دانایان و فرزانگان، این‌چنین نیستند. اساسآ همچو پیامبران، همراستاى اشتباهات اجتماعشان نمى‌شوند. منتقدِ رفتارهاى جامعه‌اند. این‌گونه کسان شاید در نگاه اوّل، متکبّر نیز بنمایند. به
تعبیر یکى از دوستان سخت خردمندم نباید از نبوغ اوباش غافل بود، هم آنانى که در طول تاریخ دانشمندان را فروکشیده و سر آنها را به باد داده‌اند یا از وطن آواره کرده‌اند. منطقى است بپنداریم دزدان حرفه‌اى و تبهکاران مافیایى از بزرگترین دانشمندان هر رشته کم‌هوش‌تر هستند. مسیر استعداهاى ذاتى را در راهى انداخته‌اند که از نظر معیارهاى دینى و اخلاقى حکماء زشت شمرده مى‌شود. این دو گروه همچون على و معاویه هستند که دست بر قضا به سبب نان‌رسانى به خلق عملا در کامیابیهاى این جهانى پیشتارتر هستند.

مدّعیان، رضایتِ مخاطبان و مراجعان را در نظر دارند. پیوسته مى‌کوشند مبادا کسى رنجیده خاطر شود که به شهرتِ نیک آنها لطمه‌اى وارد آید. دشمن‌گریزند. دوست نمى‌دارند دشمنى کوچک نیز پیدا شود. از دشمن‌زایى پرهیز مى‌کنند. کسانى را که مطیع و مُرید آنها باشند، بالا مى‌بَرَند و القابى برایشان به کار مى‌برند تا نشان دهند براى آنها احترام و شخصیّت قائلند. گاهى نیز افزونه‌تر به آنها بها مى‌دهند. در چهره مخاطبانشان مى‌خندند و با آغوشِ باز به استقبالشان مى‌شتابند. در رویارویى چهره به چهره، مهربان و خون‌گرم مى‌نمایند. با کسى، مخالفتى آشکار نمى‌کنند. نیک مى‌دانند که مصالحشان چنین اقتضا مى‌کند. امّا استادان کارآزموده طبّ و دانشهاى دیگر، برایشان مهم نیست که رضایت مردم چیست. پافشارى بر حقیقت و خِرَد مهمّ است. شیّادان بازار دانش، دیگران را پروفسور، استاد و علّامه مى‌خوانند تا آنها نیز ناگزیر، اینان را بى‌نظیر در دانش و منش بخوانند.

چند پیشه‌اند. به تعبیر قدیمى‌ها، نخود هر آشند. حضور فعّالى در اجتماع دارند. کمتر در گوشه‌اى مى‌نشینند تا بیاموزند و تجربه‌اى کسب کنند. در آغاز زندگى‌شان، چیزکى آموخته‌اند. عمر را با آن به سر مى‌بَرَند. قناعتشان نه در زمینه مالى، که در زمینه علمى است. آبْباریکه دانش را براى گذر عمر و اظهار نظر در همه زمینه‌ها کافى مى‌دانند.

قدرت انجام دانسته‌هایشان را ندارند. هنرشان بازى با واژه‌هاست. چون گاهِ عمل در میان آید، پایشان سخت لنگ است. دانشجویان پزشکى و پزشکان امروزى، نیک مى‌دانند که قصّه چیست. نوآموزان رشته پزشکى، در دوره آموزشى کالبدشناسى کامل بدن را مى‌خوانند، امّا جرأت انجام جرّاحى‌هاى پیچیده را ندارند، مگر آنکه دوره هفت ساله پزشکى را طى کنند و چندین سالى در زمینه‌اى خاصّ تخصّص یابند.

اگر کسانى، این حضرات پزشک‌نمایان/دانشمندمآبان را نقادى کند یا کم‌سواد بخواند سخت برمى‌آشوبند. از تعریف و تمجید، حظّى وافر مى‌برند. سر به زیر مى‌افکنند و ظاهرآ اظهار شرمسارى مى‌کنند، امّا در باطنْ سرشار از شعفند. اینان یادآؤر آیات اوایلسوره بقره‌اند که اگر به آنها گفته شود در زمین تباهى نکنید مى‌گویند از مصلحانیم.

در بیشتر محافل اجتماعى حضور دارند. نیز معمولا مى‌کوشند در کنار بزرگان قدرت، شهرت و ثروت جاى گیرند. به این‌گونه نشست و برخاستها، سخت اهمیّت مى‌دهند و شیفته آنند. وارونه‌وار از اینکه به سراغ بینوایان و طبقات فرودست اجتماع بروند، ابا دارند و آن را کسرِ شأنِ خویش مى‌انگارند، حتّى اگر از همان طبقه پایین برآمده باشند. البتّه اگر اقتضاى روزگار و مصلحت باشد، به قصد ریاکارى و با انگیزه سودجویى ممکن است بدان کار اقدام کنند.

به کیفیّت ظاهرى زندگى، سخت اهمیّت مى‌دهند تا منطبق با شهرتشان باشد. به بیان ساده‌تر، سعى مى‌کنند به گونه‌اى باشند تا دیگران از روى جامه، خانه و مَرکَبشان، پیشه و مقامشان بپندارند که در مقامات عالیه همان زمینه جایى دارند.

اهل معامله‌اند و با هر شرایطى، حاضر به کارند. بساز و بفروشهاى فرهنگى و علمى‌اند. سرانجام، معامله را جوش خواهند داد و با طرفهاى کاریشان، به توافق خواهند رسید.

اکثرآ خود را جامع علوم معرّفى مى‌کنند گرچه به زبان نیاورند. در هر مورد از آنها خواسته شود سخنرانى، مصاحبه، تألیف کتاب یا مقاله داشته باشند، با کمال میل مى‌پذیرند: تاریخ، فلسفه، نجوم، ادبیّات، عرفان، سیاست، روانشناسى و جز آن. سختْ دریادلند. دست ردّى به سینه خواهندگان نخواهند زد. نگارنده این سطور، روزى از کسى پرسید که در دانشگاه در چه زمینه‌اى تدریس مى‌کنید؟ گفت: هرچه که از من بخواهند. پرسیدم زمینه پژوهشى شما بیشتر معطوف به چیست؟ گفت: هر چه که سفارش باشد، انجام خواهم داد. هرچند اصرار کردم، نتوانستم دریابم به چه کار مشغول است. در گذر زمان مى‌دیدم در رشته‌هاى مختلفى، تدریس و سخنرانى و مقاله‌نویسى دارد. به راز کارش پى بردم. در آخرین سفرى که به پاکستان داشتم، یکى از سخنرانان ایرانى نیز هم‌اتاقى‌ام بود. مى‌کوشید هر چه زودتر خود را به تهران برساند تا در همایشى دیگر در دانشگاه شهید بهشتى سخنرانى کند که ویژه طبّ سنّتى و تاریخ پزشکى بود. پیش از این دیده بودم که از صدا و سیماى سراسرى، در روز پزشک با ایشان مصاحبه‌اى ترتیب داده بودند. خوب! لطف کرده و پذیرفته بودند. تحصیلات ایشان در دوره پیش از انقلاب، رشته حقوق دانشگاه تهران بوده است. به آقاى م.ح.س گفتم که اگر پزشکى براى شما وکلاء در زمینه تخصّصى‌تان سخنرانى کند، مى‌پذیرید؟ پاسخى نداشت. جامعه ما به بیماریهاى فراوانى گرفتار است که به تعبیر مولانا «دردى است غیر مُردن کآن را دوا نباشد».

خط‌کش آنها کامرواییها و لذّتهاى این جهانى است. هرجا پول و حظِّ نفْس است حضور فعال دارند. هر جا سخن از کار و عرق‌ریزه بوده باشد همچون جن و بسم‌الله گریز پاى‌اند. براى رسیدن به آرمانهاى این جهانى از کمتر کارى خوددارى مى‌کنند. از خدمت به صاحبان قدرت و ثروت ولو ستمگر نیز سر بر نمى‌تابند.

عاشق آمار شاگرد و مُرید و نوچه‌اند. البته برایشان سخت مهمّ است که رو به افزایش باشد.

اگر کسى مایل باشد دست این عوام‌فریبان را ببوسد، اعتراضى نمى‌کنند و دست را پس نمى‌کشند. نیکان روزگار، دستها را پس مى‌کشند. ندیده‌ام که دکتر محمّدعلى دیلمقانى موحّد بگذارند، شاگردانشان دستشان را ببوسد. زان‌سو، شاگردان دانش‌دوست نیز از اظهار چاپلوسى به استادانشان دورى مى‌کنند.

به سراغتان مى‌آیند تا ظاهرآ در خدمت شما باشند اما باید دانست منافعشان چنین ایجاب مى‌کند. امّا فرزانگان و دانشمندان راستین چنین نیستند، بلکه باید به سراغشان رفت و از آنها خواهش کرد تا بتوان از علمشان بهره‌اى گرفت. به تعبیرى دیگر، گمنامند و کمتر کسى آنها را مى‌شناسد.

تا زمانى به مراجعان و مخاطبانشان احترام مى‌گذارند که در قدرت و شهرت و ثروت مشکلى نداشته باشند. به محض رخداد هرگونه بحران، آنها را تنها مى‌گذارند و روىْ پنهان مى‌کنند.

قلّه آستانه شهرتشان تا زمان مرگ است. هر چه زمان بگذرد، کمرنگ‌تر مى‌شود. به تعبیر یکى از دوستان ویراستار، نوشته‌هایشان را باید با جنازه آنها در گور گذاشت که دیرازود، چونان پوست و گوشت تنشان، بوى تعفّن خواهد گرفت. طبیعتآ چنین است. واژه‌هایى ملکوتى نیست. این زمینى و است و فسادپذیر.

خنده‌ها و گریه‌هایشان بوىِ ریا مى‌دهد، به ویژه اگر بلند باشد. به نعره شبیه است و اعتدالى در آن نیست. اگر به چشمهایشان دقّت شود، نمى‌توانند در چشمانتان خیره شوند. چشمهایش را مى‌دزدد تا به قول بزرگ علوى «چشمهایش» را نبینى.

گونه گونه حرکاتِ دست و پا و چشم و ابرو را به کار مى‌دارند تا توجّه دیگران را به خود جلب کنند. پیش از آغاز صحبت، چند سرفه مى‌کنند. گاهى با لب و دهان بازى مى‌کنند. گاه مکثى دارند و سر را به زیر مى‌افکنند تا حُضّار فراموش نکنند که از شمار فرزانگانند. هنرپیشه‌اى تمام عیارند که فضاى زمان و مکان و مخاطب را خوب مى‌شناسند. هنرشان دلبرى است. آمده‌اند تا از هالیوودواره پژوهش جامعه ایرانى، حالى ببرند. زندگى، برایشان صحنه نمایش است.

از دوستانشان نیز مى‌توان آنها را شناخت که مانندِ خودشان، واجدِ همین صفاتى‌اند که یاد شد. برآیندِ عمر هر کس سبب مى‌شود که نفْسَش، به مغناطیسى تبدیل شود که همجنس را جذب مى‌کند. شاید یکى از سببهایى که حکماى پیشین تأکید داشته‌اند از بدى دورى کنیم، این باشد که پس از مدّتى، ناگزیر به همجنسِ خویش خواهیم گرایید. راستکاران ناب از بدکرداران، فاصله مى‌گیرند. جامعه به دو قطب بزرگ تبدیل مى‌شود. گروهى که شمارِ آمارىِ بیشترى دارند و از جنس نابکارانند. گروهى دیگر که شمارگان آمارى کمترى دارند و از جنس نیکوکارانند. تجربه شخصى سالهاى عمر، نشانم داده است اگر کسى بخواهد در جامعه، دروغگو را از راستگو باز شناسد، ناگزیر است راستگو باشد. دروغگوست که در تشخیص میان این دو ناتوان است. دوستى مى‌گفت این نظر درست است. همچنانکه براى شناسایى دزدان از کارشناسانى استفاده مى‌کنند که قبلا سارق بوده‌اند، در زمینه دروغ هم دروغگویان همدیگر را بهتر مى‌شناسند. گفتم نظرم همین است که دروغگو، تخصّص دروغ‌شناسى پیدا مى‌کند نه راست‌شناسى. دقیقآ مانند دانش پزشکى که اگر کسى سالها در زمینه تخصّصى مثلا چشم کار کرده باشد، خطاهاى چشم‌پزشکان را سریع‌تر و دقیق‌تر تشخیص خواهد داد تا کسى که تخصّصى جز چشم‌پزشکى داشته باشد. کسى که در زمینه طبّ کهن یا نو، ادعاهاى دروغ داشته باشد، موفّق به درمان بیماران نخواهد شد یا به تن آنها آسیب خواهد زد. نکته آخر اینکه میان پزشک و بیمار نیز، تجانس برقرار است. بیماران خردمندتر به پزشکان خردمندتر و بیماران نادان به اطبّاىِ نادان مراجعه خواهند کرد. تصاعد در تصاعد، ضربى ریاضى مى‌شود و فاصله‌ها را مى‌افزاید.

مسیرِ حرکتِ آنها رو به جلو و به تعبیر غلامحسین ابراهیمى دینانى که شفاها از ایشان شنیدم هراکلیتى است. پشت سر، راست و چپ، بالا و پایین را در قلمرو دانش کمتر مى‌نگرند: «کَأَنَّهُم خُشُبٌ مسندة».

پُرسرعتند، مانند سرعت اینترنتى که در ایران کیمیاست. در رقابتى دائمى‌اند. مى‌پندارند ایستادن و درنگ کردن، آنها را از پیشرفت و همراهى با قافله تمدّن بشرى و موفّقیّتها دور مى‌دارد. دیرازود به چشم فرزانگان، پروانه‌هایى‌اند که خویشتن را به آتش مى‌افکنند. امّا کاش پروانه‌هاى عاشق بودند، اینان عاشق داشته‌هاى این جهانى‌اند.

نوکیسه‌اند. اینکه از فرودست اجتماعند، ننگى براىِ آنها شمرده نمى‌شود تا براى رسیدن به هدف، به هر کارى تن دردهند. تازه به دوران رسیده‌ها، آتشى از آز بر خرمن وجودشان زده شده که آنچه مى‌ماند، بى‌اصالتىِ آنهاست.

در اندرون، سختْ عقده حقارت و حسّ حماقت دارند. از فروتنى کردن مى‌هراسند. حقیرى و فقیرىِ درونشان، تا پایانِ عمر رهایشان نمى‌کند.

در فرهنگ جامعه دروغ‌آمیخته ایران مدیران موفّقى خواهند بود که نیازمند چرخشهاى پیوسته و همه‌سویه است. اینان، راستکاران را بى‌دست و پا مى‌پندارند. آنها را بى‌عرضه و ابله مى‌انگارند.

توجیه، سفسطه/مغلطه و این‌گونه رفتارها ابزار کارشان است. نمى‌توانند با هوایى سالم تنفّس کنند. پایدارى بر راستى، برایشان ناممکن شده است. تنها به دستاویزىِ واژه‌هاى توخالى است که مى‌توانند کارشان را پیش ببرند.

بى‌هویّتند، یعنى هماره مضطربند و دلهره دارند. اگر به دقّت به چشمانشان بنگرید، مانند آونگ از این سو به آن سو مى‌رود. افسرده دلند و از تردید و ابهام تهى نمى‌شوند. درونشان غوغا و دوزخى بزرگ بر پاست. از شجاعت و مردانگى دورند. قدرت مقابله با زورگویان زمانه را از کف داده‌اند.


ذاتآ بخیلند و به کسى، از داشته‌هایشان نمى‌بخشند. عطش جمع مال و خواسته‌هاى جسمانى دارند. در چشمهایشان آرامشِ قناعت نیست.

در توطئه‌ها شریکند. کم‌اهمیّت و پُر اهمیّتش تفاوتى ندارد. مهمّ آن است که خردمندانِ ناب و دانشمندان راستین را کنار بگذارند. بدنام کنند و برجایشان بنشینند.

برآیندِ اعمالشان و نه ظاهر و سخنانشان، حاکى از آن است که نه به خداىِ بینا و شنوا اعتقادى دارند. به روز رستاخیز، حساب و کتاب و بهشت و دوزخى نیز باورى ندارند.

اندک شرمند. از بى‌آبرویى خود و دیگران هراسى به دل راه نمى‌دهند. به آسانى به دیگران افترا مى‌بندند. آنها را ملحد و دیوانه و بدنام مى‌خوانند.

پُر گویند و چرب‌زبان و شیرین کلام، تا در چشم عامّه مردم خطیب و سخنور و آداب‌دان شمرده شوند: «وَ إِذا رَأَیْتَهُم تُعْجِبُکَ أَجْسامُهُم و إِن یَقولوا، تَسْمَعْ لِقَوْلِهِم».

شاید مهمترین خصیصه اینان، آنکه پندار و گفتار و کردارشان منطبق نیست. اگر روزى آنها را تجزیه کنند، با هم مغایر است. به عکس، دانشمندان راستین، اندرون و برونشان اساسآ جز در یک راستا نیست. آنانکه شادروان هوشنگ اعلم (1307ـ1386ش) را دیده بوده‌اند، گواهى مى‌دهند که چنان نمى‌نمود، جز چهره‌اى واحد داشته باشد. روزى شنید که به ایشان استاد اعلم مى‌گویند. نگاهى معنادار و خنده‌اى تلخ کرد و گفت: دلم برایتان مى‌سوزد. اگر استاد دیده بودید، مرا استاد خطاب نمى‌کردید! اگر از شمار فریبکاران و عالِم‌نمایان بود، سکوت مى‌کرد و از گوینده این گفتار سختْ سپاسگزار مى‌بود. دستش را مى‌گرفت و پابه‌پا مى‌برد و شیوه پیشرفت را به او مى‌آموخت.

در ریا و نفاق، سخت استادند. بى‌آنکه رسمآ و علنآ اظهار کنند، با زبان و حرکات دست و چهره‌شان به اطرافیان نشان مى‌دهند که عاقلند و دشمنانشان وسواسى، عصبى و غیر طبیعى‌اند، تا مردم از آنان دورى کنند و به اینان تقرّب جویند. بارها دیده بوده‌ام و هنوز مى‌بینم بسیارى خردمندانِ دانشمند، به گوشه‌اى رانده شده‌اند و مقلّدانِ دیروز، پیشوایان دانش و پژوهش امروز شده‌اند. بازار دانش چونان پاکدامنى و پارسایى است. آنکه روسپى نباشد، خود را نمى‌آراید. چندان کرشمه به کار نمى‌دارد، تا دلها را برباید. طنّازىِ پژوهشگرنمایان را مى‌توانید در اجتماع به آسانى و فراوانى ببینید.

در مسائل جنسى، خویشتندار نیستند و به مرزهاى دیگران دست‌درازى مى‌کنند و طبِّ جسمانى و روحانى را دستاویزى براى رسیدن بدان کرده‌اند. درنگ‌پذیر آن است که پاکان روزگار از بیان طنزهاى ظریف جنسى رویگردان نیستند، امّا ناپاکان و مدّعیان، در میان جمع، دست و زبان را به این واژه‌ها نمى‌آلایند، تا کسى درباره پنهانکارى‌هاى غیر اخلاقیشان تردیدى نداشته باشد.

معترف به جهل و بدسرشتى‌شان نیستند. تقریبآ کسى از آنها نشنیده که به حماقت و خیانت خویش در حضور جمع، اعتراف کنند: «وَ إِذا قیلَ لَهُم ءَامِنُوا کَمآ ءَامَنَ آلنَّاس، قَالُوا أَنُؤْمِنُ کَمَآ ءَامَنَ آلسُّفَهَآء؟»

کسى را قلبآ دوست ندارند. دیگران نیز قلبآ آنها را دوست ندارند. آزمایش ساده آن، چنین است. کودکان کم سنّ و سال که فطرتشان پاک است، گِردِ آنان نمى‌آیند و از اینان مى‌گریزند.

برایشان مهمّ نیست که پول چگونه و از کجا آمده است. به مشروع و نامشروع یا حلال و حرامش کارى ندارند. مهمّ کمّیّت و زمان وصول سریعترِ آن است که چه اندازه و کى باشد.

سیاهیها و زشتیهاىِ کارنامه پیشینه زندگى خویش را پنهان مى‌کنند. به ویژه با دروغ مى‌آرایند، تا در روندِ زندگى اجتماعى برایشان مشکلى پیش نیاید. ساده‌تر بگوییم، بزرگ‌زاده نبوده‌اند تا دیگران را بزرگ ببینند. در زندگى معنوى‌شان خوش ندرخشیده‌اند تا بشود گفت دولتشان مستعجل است.

سریع التّألیف و تحقیق و ترجمه‌اند. در هر زمانى که سفارش‌دهنده‌اى بخواهد، سفارش را به اندازه حجم خواسته شده، تحویل خواهند داد، شاید به روالِ امروزى با پیک موتورى و حتّى درِ منزل. گاه به گاه به مناسبتهاى ویژه، مانندِ مراکز تجارى، تخفیفهایى نیز قائل مى‌شوند.

در کارِ نگارش، درازنویسند. حجم لفظ بر معنى مى‌چربد. به آسانى مى‌توان آثارشان را تلخیص کرد. در حالى که آثار بزرگانى مانند رازى، بیرونى، فارابى و خیّام این چنین نیست.

نوشته‌هایشان، تهى از سرزندگى و شادابى است. به تعبیر سهراب سپهرى از واژه‌هایشان صداى باد نمى‌آید. ثقل کلام دارند. چون مطالب علمى را نفهمیده‌اند، نمى‌توانند تفهیم کنند. خواننده آثارشان با سردرگمىِ ذهنىِ آنها، سهیم خواهد شد. به زبان ساده‌تر، اگر کسى آثارشان را بخواند، بیشتر زیان خواهد دید تا اینکه نفعى عایدش شود. ذهن خوانندگانِ نوشته‌ها و شنوندگان گفتارشان، به بیماریهاى گوناگونِ شکّ و ابهام دچار خواهد شد.

میان اجزاى نوشته‌ها یا گفته‌هایشان، تناقض فراوانى است که ذهن را مى‌آشوبد. هر چه زمان بگذرد، نوشته‌هایشان بى‌ارزش‌تر مى‌شود. نوشتارهاىِ ناماندگار، چونان کفِ روىِ آبِ قرآنى گفته یا به سانِ شهابهایى آسمانى است که ناگهان آینده و رونده است.

خردمندان و راستگویان و فرزانگان نه تنها به آنها بى‌اعتنایند و با ایشان طرح دوستى نمى‌ریزند، بلکه از آنها دورى مى‌کنند و از مصاحبتشان مى‌گریزند.

نوآورىِ علمى ندارند. مثلا در تألیف و ترجمه، بیشتر به کمیّت اهمیّت مى‌دهند تا کیفیّت. چندان مقیّد به دقّت و صحّت مطالبى نیستند که ارائه مى‌دهند. اکثرآ آثارشان مانند ظروف یکبار مصرف، پاسخ نیازِ آنى اجتماع است. البتّه بعدآ بى‌ارزش مى‌شود.

واژه‌ها را در گلو مى‌چرخانند. تلفّظشان با دیگران متفاوت است. اگر غرب‌زده باشند، آمار واژه‌هاى اروپایى ـ آمریکایى در کلامشان فراوان است. دیگر رشته‌هاى علمى نیز از همین شیوه پیروى مى‌شود. یکى از شگردهایشان همین نحوه بیان الفاظ است. چنین یادکردى در قرآن نیز آمده است که به مؤمنان یادآور مى‌شود گروهى هستند که کلمات را چنان در دهان مى‌چرخانند و به نحوى ادا مى‌کنند که مردم تصوّر کنند که از جانبِ خداوند بر آنها نازل شده است.

دانشمندان راستین، چونان کاظم برگ‌نیسى (1335ـ1389ش)، هزاران برگ نوشته مى‌خوانند و صدها ساعت تأمّل مى‌کنند تا چند ورق بنویسند. امّا مدّعیان دانش و از جمله طبّ، چند صفحه‌شمار مى‌خوانند و بى‌تأمّل در مفاهیم آن، در گذرِ عمر، هزاران برگ تألیف و ترجمه و تحقیق انجام مى‌دهند. به تعبیر برگ‌نیسى، اگر مقاله‌اى به آنها سفارش داده شود، شاید اوّلین بارى است که در طول عمر با آن موضوع، برخورد کرده‌اند. ساده‌تر بگوییم به سبب نبوغشان، اوّل سفارش تألیف را مى‌پذیرند و همزمان با نگارش متن، خودشان هم چیزکى یاد مى‌گیرند. اینها تولیدکننده‌هاى صنعتى و خدماتى قابلى‌اند و تاجرانى‌اند که شکارگر لحظه‌هایند. براىِ کوتاه‌ترین زمان، قیمت مى‌گذارند. روزى ش.ر.ج که در زمینه پژوهشهاى علوم انسانى فعالیت دارد، مرا دید که جلوى خانه‌ام ایستاده‌ام و با همسایه‌ام صحبت مى‌کنم. به من خطاب کرد که برو بنشین و مقاله‌اى بنویس. وقتت را تلف نکن. دقّت کنید که نگفت: برو گوشه‌اى بنشین و چیزى یاد بگیر. توصیه‌اى کرد که از دانشم، کسبِ درآمدى داشته باشم. گواهىِ دیگر اینکه روزى دکتر ع.م که در رشته علوم سیاسى درس خوانده و از کانادا آمده بود، به من گفت مى‌خواهد او را ببیند. دو نفرى به دیدنش رفتیم. هنگام بیرون آمدن، مرا صدا زد و گفت: به من بدهى دارید! شگفت‌زده شدم. در حافظه‌ام نبود که به او بدهىِ مالى داشته باشم. گفت: بیست دقیقه وقت مرا گرفته‌اید! آنگاه بود که دانستم اتلافِ وقت از نظرِ او این است که وجهِ ریالى/دلارى برایش نداشته باشد. بارى دیگر شنیدم که از او خواسته‌اند براى دانش‌آموزان یا دانشجویان، درباره ارزش دانش و پژوهش صحبتى کند. قیمتى گذاشته و مبلغى خواسته بود. خاطره شیرینى از ویراستارى به نام ح.و دارم که سالها پیش از او تقاضا کردم تا کتابى را براى نویسنده‌اى ویرایش کند. به من گفت : سفارش شما با ویرگول است یا بدون ویرگول؟! توضیح بیشترى خواستم. گفت: به اندازه پانزده‌هزار تومان ویرگول نیاز دارد. اگر بخواهم ویرگول بگذارم، مبلغ آن فرق خواهد کرد. نیک و بدِ پژوهش و نگارش براى چنین کسانى، ارتفاعِ اسکناس است. از آن سو، کسانى و البتّه نادر چون شادروان على‌اصغر فقیهى (1292ـ1382ش) را مى‌دیدم که هفت سال (1361ـ1368ش) براىِ ترجمه و شرحِ یک متن وقت مى‌گذاشت. فرآیندِ خوانش و نسخه‌پردازىِ آن نیز دست‌کم سه سال عمرش را گرفت. روزى شادروان دکتر حسین شهیدزاده (1301ـ1389ش) به خانه ایشان آمده بود. گفت: احتمالا بابت این کار، پول خوبى از ناشر گرفته‌اید و دست‌کم پانزده درصد. استاد فقیهى گفت: پولى نمى‌گیرم. چند جلد کتاب مى‌گیرم و به دوستان هدیه مى‌دهم. سالها بعد شهیدزاده چون دریافت که این گفته‌اش را در جایى نقل کرده‌ام، از من گلایه کرد. گفت: دیگران خواهند گفت که شهیدزاده، چه آدمى مادّى و تنگ‌چشمى است. گفتم: براىِ اثبات فرزانگىِ على‌اصغر فقیهى به دنبال شواهد زنده‌اى بودم که حکایت آن روز را در نوشته‌ام یاد کردم. از ایشان، پوزش خواستم که شاید لغزشى نوشتارانه بوده است. شادروان فقیهى چون دریافت همسرش به بیمارىِ سرطان گرفتار آمده، بى‌آنکه دستى به سوى سازمانى یا کسى دراز کند، نفیس‌ترین کتابهاى خطّى و چاپىِ اصل قرن نوزدهم اروپا را فروخت تا پلى نسازد که از آبروىِ خویش بگذرد. گاه مى‌دیدم کسانى چون هوشنگ اعلم و کاظم برگ‌نیسى، دهها و شاید صدها برابر مبلغى که براىِ تألیف مقاله مى‌گیرند، براى خرید کتاب از ایران و بیرون ایران داده‌اند. از پسر روانشاد دکتر محمّدامین ریاحى (1302ـ1388ش)، مهندس بزرگمهر ریاحى شنیدم که گفت پدرم از سال 1378ش به بعد، تصحیح متن را کنار گذاشت. مى‌ترسید که در سنین پایانىِ عمر، کارى را انجام دهد که مبرّا از لغزش نباشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید حسین رضوی برقعی

بث‌الشکوایی درباره محمد بن زکریای رازی نماد خرد ناب

بث‌الشکوایی درباره محمد بن زکریای رازی

نماد خرد ناب تاریخ تمدن ایران زمین

سالها پیش و از سر دلتنگی یادداشت زیرین را خطاب به مرحوم سیروس احمدیه فرزند شادروان دکترعبداله احمدیه (1265ـ 1338ش) از باز زنده‌سازان میراث پزشکی کهن در سده معاصر نوشتم. خوشبختانه ثمره‌اش نیک بود. به گواهی همو سبب شد تا موزه تاریخ علوم پزشکی دانشگاه تهران همایشی برای روانشاد احمدیه ترتیب دهد. بخشی از همان موزه نیز به نگهداری میراث بر جای مانده از پدرش  اختصاص یابد. خشنودم پس از بیست سال شماری آثار رازی ولو با لغزشهای بسیار در ترجمه که نیازمند بازگردانهای بنیادین جدیدی است منتشر شده است. این مقاله یادگار روزگاری است که جوان‌تر و اندکی ناپخته‌نویس‌تر بودم. با این همه در این فاصله کمابیش رازی‌پژوهی دل‌مشغولی اصلی‌ام بوده است. برایندش مقالات و کتابهایی بوده که منتشر شده یا در دست انتشار است. امیدوارم تا پایان سال 1395ش چندانکه ناشر وعده داده و البته اگر تقدیر الهی بوده باشد مجموعه‌ پنج جلدی دانشنامه مقدماتی در اصطلاحات پزشکی کهن حاصل فرآیند 1375-1395ش منتشر شود.

محمد بن زکریاى رازى از آغاز دبستان براى گوش دانش‌آموزان نام آشناست. بیشتر ایرانیان با سه ویژگىِ: اهل رى بودن، کاشف الکل بودن و پزشکى با دو شاهکارِ الحاوى فی الطب و المنصورى فی الطب او را مى‌شناسند و همین. درنگ‌پذیر اینکه آشکار نیست کدام شیر پاک خورده‌ای نظریه کاشف الکل بودنش را به ذهن دانش‌آموزان چند دهه گذشته ایران رسوخ داده است. چیزی که نه در آثارش بدان اشاره کرده و نه دانشمندان مشرق زمین در سده‌های گذشته بدان اشاره‌ای داشته‌اند. اروپاییان نیز در فهرست نام مخترعین و مکتشفین این یادکرد را به دست نداده‌اند. شاید آشامیدن و کاربرد عملی الکل تنها چیزی باشد که از این نظریه مجعول باقی مانده باشد.

پزشکى شناخته شده براى جهانیان در درازاى سده‌هاى پیشتر که بسى از دیارش و هم‌دیارانش بر او ستم رفته است. نزدیک به یک هزار و یکصد و یازده سال (1111) از مرگ این دانشمند مى‌گذرد که پیشِ گوش ما در همین رى به دنیا آمد . بالیدن جوانى‌اش در این شهر سپرى شد. بزرگ مردا رازى! نبوغى داشت که به بغداد کوچید و چه نیک دریافت بیشینه‌ی ایرانیان به دانش و پژوهش بى‌اعتنایند، چندانکه پس از او موفق هروی و ابوریحان بیرونی نیز چنین دیدگاهی را پیش کشیدند. آزمندى، ثروت‌اندوزى و قدرت‌طلبى، آرزوى بیشینه‌ی مردمانِ آن است. رازی بیش از دویست نوشتار کوچک و بزرگ در علوم گوناگون به ‌ویژه پزشکى نگاشت . یکى هم به فارسى نوشته نشد. نبوغى که مى‌دانست خاص و عام ایرانیان آنها را درست نمى‌خوانند. اکنون پس از گذر سده‌ها، هموطنانش باید شرمسار باشند که نمى‌دانند گورش کجاست؟ متن اصلی آثارش همچون المنصوری‌اش در کویت، الحاوی‌اش در حیدرآبادِ دکنِ هندوستان، المرشد  در مصر و کتاب القولنج  در سوریه چاپ مى‌شود. از ترجمه لاتینى المنصورى ژرار کرمونیایى بیش از هشتصد سال مى‌گذرد، امّا ترجمه فارسى‌اش چه؟ حتى زحمت چاپ مجموعه آثار عکسى‌گونه و ترجمه نشده‌اش در دستور کار مراکز دانشگاهى و فرهنگى یکصد سال اخیر نبوده‌است. سرى به خیابان انقلاب تهران بزنید، چند اثر از آثار او را مى‌توان در کتابفروشی ها به چشم دید؟ حتّى امروز مترجمى که بتواند المنصورى یا الحاوى را به زبان فارسى باز گرداند که ترجمه‌اى طابق النعل بالنعل منطبق با اصل و عارى از خطاهاى ترجمه‌اى باشد، یافته نمى‌شود. مگر اسماعیل جرجانى که ذخیره خوارزمشاهی‌اش را به پارسى نوشت، کتابش ویراسته بهینه و استانده‌اى شده که از رازى گلایه‌مند باشیم که اثرى به فارسى بر جاى نگذاشته است؟

شاید شعبان جعفرى باید بر خود ببالد که خوش‌شانس‌تر از رازى و بوعلى است. آرى در کمتر از یک سال، چندین گونه چاپ داشته و ناشران گوناگون بازچاپهاى فراوانش را به بازار نشر روانه کرده‌اند. براى چونان وى و هم‌ردگانش، حاضر به سرمایه‌گذارى‌اند ولى براى رازى و بزرگان تاریخ دانش ایران زمین چه؟ شاید حق دارند زیرا اگر سرمایه بگذارند با بی‌اقبالی مردم زیان خواهند کرد. گابریل گارسیامارکز هم بخت بلندى دارد. ناشران خصوصى و خوانندگان ایرانى، به قول سعدى ترجمه آثار او را چونان «ورق زرّ» مى‌برند. برایش سر و دست مى‌شکنند. تنها پس از پیروزى انقلاب اسلامى، بارها شاهد بوده‌ایم ترجمه‌ها و افست هاى بسیارى از کتاب حساب دیفرانسیل و انتگرال توماس آمریکایى و فیزیک هالیدى آمریکایى و شیمى عمومى مورتیمر آمریکایى از سوى ناشران دولتى و خصوصى سرمایه‌گذارى و چاپ شده و مى‌شود. همان آمریکایى که دشمن شماره یک ایران به مردم نموده مى‌شود. اگر کسى انتقاد کند که چرا چنین ستمى بر تاریخ دانش وادب گذشته روا داشته مى‌شود؟ مى‌گویند: «علم، بى‌مرز است». از ترجمه‌هاى درسنامه‌هایى پزشکى چونان فیزیولوژى پزشکى آرتور گایتون و طب داخلى سیسیل و جراحى شوارتز و اطفال نلسون که مپرس، از شمار دست و ذهن بیرون شده است. از کتابفروشانِ و ناشران دانشگاهى بپرسید، به شما خواهند گفت که چه اندازه کاغذ و مقوا براى آن صرف شده و از حدّ تقاضا فراتر رفته و هزاران تن فروش نرفته‌ آنها هم خمیر شده است. چرا؟ آشکار است. تب مستى غرب‌زدگى، سراسر وجود بزرگان و کوچکان ایرانیان را فراگرفته است. به تعبیر دکتر سیدحسین نصر شوربختانه دینداران ایران نیز از پشت عینک غربزدگی به دین می‌نگرند.

گویى فرهنگ رایج روزگار است که بر لب دشنام به دشمن دهى و در دل او را بر سر و چشم نهى. چه آسان شده که ادعا کنى، بیرونت طلاست، اما به راستى اندرون ما انصافاً مسینه است. چه حقیر شده‌ایم که افتخارمان چنین شده که دهانمان پُر از واژه‌هاى انگلیسى ـ فرانسوى باشد و زیر بغل دانشجوهایمان رفرنسهاى اوریجینال!  از رازى، نامى مانده است بر سرْدر آموزشگاهها و آزمایشگاههاى تشخیص طبّى و بیمارستانها. مانند پدرى که فرزندانش به جاى هر چیز، به سنگ گورى بر مزارش، او را یاد کرده‌اند.

مردمان سراسر گیتى، جاى جاىِ خاک و سنگ را مى‌کاوند تا شاید سند افتخار جدیدى براى پیشینه خود بیابند. ما ایرانیان، اسنادِ سرافرازیمان را به دست خویش به زیر خروارها خاک و سنگِ فراموشى و غفلت مى‌سپاریم. به راستی نمی‌خوانیم و نمی‌کاویم. در بهترین حالتش آرایه کتابخانه‌هایمان کرده‌ایم. با رازى و بوعلى و جرجانى‌ها همان مى‌کنیم که با نفتمان کردیم و بدتر از آن. دهها سال، پس از آنکه نفت را بردند تازه سر از خواب برمى‌داریم. ولى نفت سیاه خام هم، خوش اقبال‌تر بوده که پس از چندى ارزشش را دریافتند،خب لقمه اقتصادىِ چربى بوده است. امّا در گستره علم، براى بیدار شدن از خواب، هزار سال هم کم است.

ما استثنایى‌ترین ملّت جهان هستیم. ملتى که عزیزانش در وطن خوارند و در غربت نام‌بردار و بیگانگانى که ایرانیان عزیزشان مى‌دارند. در دل جاى مى‌دهند و به گوش فرمان‌بردارشانند. ایرانیان، آماده از میان برداشتن بزرگانشان هستند. دستانی را می‌بوسند که بر سرشان می کوبد و دستانی را گاز می‌گیرند که دست نوازش بر سرشان می‌کشد. شاید شبیه همان تصویر از نمای بالای کشورمان باشیم. خود را مدار عالم مى‌پندارند. چند روز پیش بود که به سیروس احمدیه پسر دکتر عبدالله احمدیه گفتم: از اینکه کسى‌به یاد پدرت نیست، اندوهگین مباش که مرگ دسته جمعى به مصداق ضرب‌المثل فارسى، عروسى است. بنیاد کردن یک آرامگاه و کنگره‌اى بزرگداشت، ویژه سپیدبخت‌ترین دانشمندان و بزرگان ایران است. اینکه آثار آنان را بخوانند و بفهمند و به کار دارند کاملا توقّع بیجایى است . ایرانى را وقت طلاتر از آن است که برای چنین کارهایی صرف کند!

تو گویى، توشیهیکو ایزوتسویى ژاپنى باید تا به یادمان بیاورد که آثار حاج ملاهادى سبزوارى هم ارزش پژوهش دارد. هانرى کربنى فرانسوى باید تا تَلَنْگُرِ سهروردى را به ما بزند. دیگر هم‌دیارش، لویى ماسینینونى باید تا در دوردستها زندگى منصور حلّاج را بکاود. رینولد نیکلسونى باید تا براى استادان ادبیات فارسى  و دانش‌آموزان و دانشجویان ادبیات ما، مثنوى معنوى را تصحیح کند که ایرانیان وقت چنین کارى را ندارند. ژول مولى آلمانی‌تبار فرانسه‌نشین باید که شاهنامه را در طى چهل سال براى طبع لطیف ایرانى تصحیح انتقادى کند تا سر کلاسهای درس معطل نمانند. در مسکو هم براى لَنگ نماندن ایرانیان چنین کردند. فریتس ولفى آلمانى یهودى آیینى باید تا سه دهه عمر بر سر نمایه‌نویسى شاهنامه در روزگار پیشارایانه‌ای بگذارد. این کار پیش از جنگ جهانى دوم به چاپ سپرده شد. امروز افتخار ما این است که از روى آن افست کرده‌ایم، چون توان حروفنگارى آن حتى با نظام رایانه‌اى ایران امروز چنان دشوار است که سوگند مى‌خورم اگر روزگاری در ایران چنین شود، شمارگان لغزشهاى چاپى‌اش از هفتاد سال پیش نسخه آلمانى بیشتر شود. فرهنگ شاهنامه علی رواقی با نقدی از سوی محمدافشین وفایی اثبات چنین ادعایی است. خیّام از همه بلندبخت‌تر که فیتز جرالدى انگلیسى پیدا شد و او را به اروپاییان و شاید به معناى عام‌تر، جهان انگلیسى‌زبان معرفى کرد وگرنه چون رازى، شاید نشانى از گورش هم نبود.

ایرانى جماعت، دوردست‌گراست و از دوست گریز. آنچه در دسترس اوست بى‌ارزش است. باید چیزى دور باشد یا از دست برود یا کسى شوکِ الکتریکىِ فرهنگى، سیاسى، اقتصادى و اجتماعى به او بدهد تا قدر گنجینه‌هایش را بداند. ریشه آن در این نکته نهفته است که پیوسته به جستجوى کثرت و انبوه حجم مى‌اندیشد. در این زیاده خواهیهاست که ذهن انباشته از خواسته‌هایى مى‌شود که براى مغز و روح فوق‌العاده سنگین و توان‌فرساست. بالطبع، آزمندیهایى این چنین، آرام و قرارى نمى‌گذارد که به علم و خِرَد بیاندیشد. از این‌رو، شیفتگانِ واقعىِ خِرَد و دانش و فضیلت در ایران، به راستى گمنام و تنگدست و آزرده‌دل مى‌زیند و مى‌میرند. در زنده بودنشان ،باید سرزنش خانواده و تمسخر و فشار جامعه را بشکیبند. اگر امکان کوچ باشد، شاید آن سوى مرزها کسى ارزشِ کارشان را دریابد. همین سرنوشت اندوه‌برانگیز است که بیشتر اوقات، علم در ایران ابزار ترقّى اقتصادى و پیمودن رتبه‌هاى اجتماعى شده است. پس از مدرک گرفتنى، بیشینه آموزه‌ها فراموش مى‌شود و دانش و پژوهش شیئى مى‌شود بى‌ارزش و دستاویز. شاید ارزشِ اقتصادىِ کمتر از قالى زیر پا داشته باشد که لااقل فرش به وجه نقد تبدیل شدنى است. کتاب براى پشتِ در خانه گذاشتن مناسب است تا نمکیها آن را ببرند. براى دکور اتاق چیز خوبى است، شاید براى پشت سر قرار گرفتن در یک برنامه تلویزیونى. به هر روى این چنین درد دلى، تنها زمانى تأثیرى دارد که واقع‌بین باشیم . نخواهیم در همایشهاى فرهنگى، بزرگان را به مدّت چند روز از زیر خاک درآوریم. بر صحنه‌اى چون مجسّمه نشان دهیم. براى چند ده سال بعد ـ که خدا مى‌داند که کِى خواهد بودـ بزرگداشت جدیدى براى آنان بگذاریم. دکتر عبدالله احمدیه که بى‌شک فرزند علمى آن بزرگان مى‌مانست فراموش خواهد شد ، مگر اینکه صاحب همّتى شود و کسى کارهاى او را به زبان عربى، انگلیسى یا یک زبان دیگر بین‌المللى ترجمه کند. شاید  ارزش کارش  به مردمان شناسانیده شود. فاعتبروا یا اولى الابصار.

http://h-razavi.blog.ir

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید حسین رضوی برقعی