سیدعلی اکبر برقعی قمی
سیزدهم مردادماه 1395ش سالگرد بیست و نهمین درگذشت سیدعلىاکبر برقعى (1278ـ1366ش) که بیست و یک سال پس از بازگشت از تبعید چهارده ساله از قم به یزد و سکونت در تهران در بیمارستان طوس تهران درگذشت و در مقبره خانوادگى خاندان برقعى در گورستان باغ بهشت قم به خاک سپرده شد. درباره زندگى و منشِ شادروان برقعى ـ نواندیش و پژوهشگرِ آیینى ـ در پیوستهاىِ پایانى، بخشهایى آورده شده است. نگارنده این سطور، بختِ همنشینیهاىِ فراوان با پدرِ مادرِ خود را داشته و از نزدیک با اندیشههایش آشنا شده است. یادداشتهاى فراوانى درباره اندیشهها و زندگى وى فراهم آورده که شاید روزى به یارى خدا، به سرانجام رساند.
دریافته بودم که در رده استادانش، سخت به شخصیّت عبدالکریم حائرى یزدى
ـ بنیادگذارِ نوینِ آموزشِ دانشِ دین در قم ـ تعلّقِ خاطر داشت و او را
روشناندیش و دیندارِ راستین مىپنداشت. از فرزانگى و خِرَد و به ویژه
خویشتندارى و قناعتش یاد مىکرد. شادروان برقعى پس از گذراندن دوره تبعید
یزد، به تهران رفت و در مردادماه 1366ش درگذشت.
نزدیکان و دوستان شادروان برقعى، با دیدگاهها و به ویژه عبارات معروفش آشنایند. از آن میان «سوگند به عدل، که صلحْ پیروز است» شناخته شدهتر است. آنچه پیوسته از آن یاد مىکرد، این بود که من عاشقِ انسانم. نمونههاىِ آن را کیمیاگونه مىپنداشت. حتّى درباره نمادینترینِ خویشاوندش که او را به انسانیّت مىستودند، مىگفت: گاهگاهى رگههایى از انسانیّت در او دیده است. فراموش نمىکنم روزى به من گفت:
در همه عمر نود سالهام، در ایران کسى را ندیدهام در عمرش دروغ نگفته باشد. شاید کسانى باشند که کم دروغ گفته باشند، امّا کسى که هرگز دروغ نگفته باشد
هرگز ندیدهام. سخت از ریاکارى و پیمانشکنى و روابطِ اجتماعىِ جامعه رنج مىبُرد. بارها احساس کردم که در سالهاىِ پایانىِ عمرشان، دیگر تابِ تحمّلِ روابطِ ناسالمِ اجتماعى روزگار خود را نداشت. چون درگذشت، با خود گفتم از این همه رنج آسوده گشت. فاضل ارجمند آقاى دکتر محمّد روشن ـ استاد دانشکده هنرهاى زیباى دانشگاه تهران ـ در مقدّمه ویراسته جدید شرف النّبى که به سال 1385ش منتشر شد، اشارهاى چنین به کتاب چرا از مرگ بترسم؟ و مؤلّفِ آن داشته است :
«گفتنى است که چاپ نخستین کتاب را به روانِ پاک مادرِ شادروانم بانو حاجیه ادارهچى گیلانى و به آستان پدرم حاجى على روشن ـکه در آن روزگار حیات داشت ـ اهدا کرده بودم. ولى اینک، شایسته مىدانم که از عالِمِ روحانى بزرگوار و متّقى و دانشمندِ مرحوم مغفور آیتالله حاجى سیّدعلىاکبر برقعى... یاد کنم که خود، صاحبِ تألیفات ارزندهاى چون راهنماى دانشوران و شرح بر اربعین قاضى سعید قمى و تاریخ قم بودهاند و من در اوانِ جوانى به نوروز1329خورشیدى همراه مادرِ شادروانم به شرفِ آستانبوسى حضرت معصومه ـ علیهاالسّلام ـ رسیده بودم، توفیقِ زیارت آن عالِم بارعِ روحانى را دریافته بودم که یادگارى ارزنده به قلمِ شیواىِ خود به من عطا فرمودند که ترجمهاى از لماذا أخاف الموت ـ چرا از مرگ بترسم؟ ـ ابنمسکویه رازى، به نثرى فصیح و بلیغ بود که این کمترین، با گذشت فزون بر پنجاه سال، گاه و بىگاه از خواندن آن قرین التذاذ و بهرهیابى مىشود و به راستى، خوفِ مرگ از من زُدوده شده است و همواره آرزومند پیوستن به «هویم». نام و یاد این عالِم روحانى فرهیخته را گرامى مىدارم و به روان آن آیتالله معظم... درود مىفرستم.»
شادروان سیّدمحمّدباقر برقعى (1306ـ1394ش) فرزند ارشد ایشان خودنگاشتى را درباره زندگى پدرشان در اختیار نگارنده این سطور و با یادداشت زیرین قرار داده بودند:
«در سال 1338 خورشیدى، دو تن از دبیران آذربایجان شرقى به نامهاى آقایان صفرزاده و سلطانآبادى، پرسشهایى از حضرت آیتالله برقعى کردند. شرح زیر را پدرم در پاسخ آنان، مرقوم و ارسال داشت. از این نوشته، مىتوان با طرز تفکّر و خصوصیّات اخلاقى و روحىِ این روحانى، آشنا گردید. باید اضافه کنم معظّمٌ له در سیزدهم مردادماه سال 1366 در تهران بدرود حیات گفت. پیکرش را به قم انتقال دادند و در مقبره خانوادگى، در باغ بهشت به خاک سپردند».
خودنگاشت سیدعلىاکبر برقعى
در سال 1317 قمرى / 1278 شمسى، در شهر قم، از مادر زادم و در حِجر پدر و مادر و در میان عشیره و مردمى که به مذهبْ پاىبند بودند، نشو و نما کردم. در پنج سالگى به مکتب رفتم و الفباى عربى را ـکه بدون فاصله با خواندنِ قرآن شروع مىشدـ فراگرفتم و با همان شیوه آموزش قدیم، کتابهاى درسى را بدون نظم و ترتیب خواندم و از آن پس، به فراگرفتن علوم دینى پرداختم و از دروس ابتدایى آن ـکه از کتاب امثله و صرف میر شروع مىشد گرفته ـ تا پایان که به درس خارج منتهى مىگشت ـیعنى خارج از سطحِ کتاب ـ راههاى پرُ پیچ و خم آن را طى کردم. در نتیجه از مراجعه به غیر بىنیاز گردیدم. و هم در فراگرفتن علوم عقلى از کوشش، دریغ نورزیدم و با افکار فلاسفه با اختلاف مشاربى که داشتند آشنا شدم و به تدریس علوم ادبى و عقلى و نقلى پرداختم. امّا زود دریافتم که فلسفه قدیم بخصوص طبیعیّات و فَلَکیّاتِ آن بر مبنایى صحیح، استوار نیست؛ ناگزیر از تدریس آن سرباززدم.
از علوم دینى، تحصیل قسمت اصول آن را ـکه به اصول فقه معروف است ـ زائد بر احتیاج یافتم؛ از اینرو کمتر به تدریس آن پرداختم، مگر آن اندازهاى که در فقه مورد احتیاج طلّاب علم بود و لازم مىنمود که کتابهاى درسى جدید مطابق با اسلوب معاصر که کمتر وقت طلّاب را گیرد و زودتر دانش مطلوب را فرایادشان دهد، جاى کتابهاى درسى قدیم را بگیرد؛ به خصوص براى مبتدیان و نوآموزان، امّا در این کار هیچ توفیق نیافتم.
در مسائل دینى بر آن بودم احتیاطى را که در باب فتوا
بر آن تکیه کردهاند و خلاف نظر صاحب شریعت مىباشد (که دین خود را بر اساس
سمح و سهل، آسان و بدون تکلّف بنیان نهاده است) فقیه را نمىرسد در صورتى
که به واقع حکم نرسید، احتیاط را جاى فتوا گذارد. بلکه در چنین صورتى باید
متوقّف گردد و کار استنباط
حکم را به دیگر فقیهان واگذارد، تا اگر فرضآ
تمام فقیهان در رسیدن به واقع حکم درماندند، راه احتیاط را پیش گیرند. و
من حتّى در چنین صورتى، بر آن بودم که حجّتْ بندگان راست؛ زیرا بر خداست
اجراى فرمانى را که از بندگان مىخواهد، صریح معیّن فرماید و در صورتى که
معیّن نکرد، حجّتى بر بندگان ندارد.
در مورد دینداران بر آن بودم که دینداران باید پاىبند اصول اخلاق باشند و با موافق و مخالف، از راه و رسمى که اخلاق انسانى معیّن کرده است سر نپیچد ـچونان که پیغمبر اسلام اخلاقآ سر نپیچیدـ و هم در این صورت، بهتر مىتوان در دلِ مخالف نفوذ کرد و آسانتر دین را ترویج کرد.
در نفعِ مشترک، بر آن بودم که با پیروان سایر ادیان باید همکارى کرد و در شهرى که در آن مسلمان و مسیحى و یهودى و گبر سکونت دارند، همه باید دست به هم داده و مشترکآ نیازمندیهاى عمومى و مشکلات زندگى را برطرف سازند و نباید هیچیک از فِرَق آب مشروب را آلوده کنند و اگر آلوده گردید، همه باید در ازاله و تصفیه آن شرکت نمایند. و همچنین در نظافت و آبادانى و امنیّت شهر و حفظ آن از دزدان و دغلکاران بکوشند. و هیچکدام نباید به یکدیگر خیانت کنند و یا دروغ گویند و یا به پیشوایان ادیان اهانت کنند و یا معابد یکدیگر را بیالایند و یا به سایر مقدّسات دینى یکدیگر توهین روا دارند. تا انسان به آن پایهاى از عقل و دانش برسد که بر جاى ادیان مختلف، یک دین را برگزیند و یک راه را برود و این همه اختلاف را که جهل و تعصّب به وجود آورده، براندازد.
این است
خلاصهاى از تاریخ زندگى من که با این افکار گذشته است. و خرسندم که
خیرخواه عموم بودهام. امّا اینکه پرسیدید: «در خصوص آنچه در زندگى، حائز
اهمیّت است، خطاب به نسلهاى آینده نظرت چیست؟» نظرم این است که هیچ چیز در
زندگى به اندازه خودِ زندگى حائز اهمیت نیست و نسلهاى آینده باید به زندگى
اهمیت دهند. بدیها را هر چه هست، از عرصه زندگى دور کنند، مرضها را
براندازند، آفتهاى حیوانى و نباتى را ریشه کن سازند، خوبیها را برجاى آن
بدیها بگذارند، تندرستى را جاى ناتندرستى، شادى را جاى اندوه و دوستى را
جاى
دشمنى و صلح را جاى جنگ، و انس و اُلفت را جاى نفرت و رَمیدگى،
انساندوستى را جاى ناانسان دوستى و بناهاى سالم را جاى بناهاى ناسالم و
خوراکیهاى لذیذ و گوارا و مطبوع را جاى خوراکیهاى ناگوار و ناخوشایند، و
میوههاى شاداب و شیرین و رسیده و خوشمزه را جاى میوههاى نارس و بدطعم و
بدمزه و از این قبیل.
امّا باید دانست که انسانِ عصرِ حاضر، باید پایهگذار چنان زندگىاى باشد و نسل بعد پایهگذار زندگى بهتر از آن. و همچنین هر نسلى از نسل پیش از خود، در بهتر کردن زندگى، اشتراک مساعى نمایند. و شادم که انسان عصر حاضر، اگر پایهگذار چنان زندگى نیست، بارى سنگ اوّل آن را بنا مىنهد.
اما نظرم نسبت به شعراء و نویسندگان سَلَف و حاضر، این است که از اینان کسانى مورد علاقه منند که به زندگى اهمیّت داده و اهمیّت بدهند و مردم را به بهترکردن زندگى ارشاد کرده و ارشاد کنند و به خیرخواهى و ائتلاف و دوستى یکدیگر ترغیب نمایند. و من که زندگى ویژه انسان را براى انسان آرزو مىکنم، نظرم درباره شاعران و نویسندگان، معلوم است و نیازى نمىدانم که بر یکایک آنها تکیه کنم و به نوشته و شعرشان استناد جویم.
سه نمونه از اشعار ایشان یاد مىشود تا برخى دوستداران شعر و ادب فارسى با آن آشنا شوند. زندگى ایشان در مجموعه سخنوران نامى معاصر ایران تألیف سیدمحمدباقر برقعى آمده است. بخشى از اشعار ایشان در سال 1355ش به چاپ رسید و اصل دستخط ایشان نزد نگارنده این سطور است که در صورت امکان انتشار در آینده به چاپ خواهد رسید.
غزل
ز مِهرِ خوبرویان دل بُریدن
ز وصلِ گُلعُذاران پا کشیدن
ز اقیانوسِ اطلس پاى بسته
به یک هنگام تا ساحل جهیدن
خمیده پشت، بارِ کوه بر دوش
به سنگستان، چهل منزل دویدن
شبانگه در میان خار خفتن
سحرگه، خوابِ وحشتناک دیدن
لبِ تشنه، کنارِ آب مُردن
بُریدهسر، میانِ خون تپیدن
به نزدِ من هزاران بار بهتر
که در دامانِ ذلّت آرمیدن
غزل
دل به دست آر و مباش از پِىِ آزار کسى
تیشه جور مزن بر بُنِ دیوارِ کسى
نَبَرَد صرفه ز آزار کسان، در همه عمر
هر که چون بَدکُنِش افتد، پىِ آزارِ کسى
هر کس از دیده عبرت به جهان کرد نگاه
گنجى اندوخت ز پند از همه کردارِ کسى
ناکس آن است که خواهد بدىِ روزِ کسان
یا نخواهد که گشاید گره از کارِ کسى
بشنو این پندِ گُهَروار و کُن آویزه گوش
دیده بَردوز چو من از دُرِ شهوارِ کسى
تا تو را زر بُوَد از رنجبران، رنج بنه
تا تو را زور بُوَد، باش مددکارِ کسى
ره چو کاشف سِپُر اى رهروِ پاکیزهسرشت
که نجسته است ز اقبالِ خود، اِدبارِ کسى
تلاش در راه زندگى شرافتمندانه
مردانه به کسب و کار پرداز
تا پیش کسان شوى، سرافراز
با نیروىِ عزم و فِکْرَتِ پاک
در کسب معاش کوش چالاک
چندانکه به رنج اندر افتى
همواره به عزّ و جاه جُفتى
اى رنجِ تو رمزِ سربلندى
سعىِ تو اساسِ ارجمندى
رنجى که به راهِ کسب بینى
گنجى است که از شَرَف گُزینى
روباه مباش، شرزه شیرا
شیرانه همى فَریسه گیرا
تا روبهکانِ سُستبنیان
از صیدِ تو پُر کنند انبان
با فکرت و هوش چون تو جفتى
ننگ است که در زبونى افتى
چرا از مرگ بترسم
بخش زیرین قسمتی از کتابی است که ایشان درباره موضوع ترس از مرگ نوشته اند. این نوشته در سالهای 1317ش و 1329ش و 1355ش چاپ شده بود که ویراسته چهارم با بازخوانی شادروان کاظم برگنیسی و بنا به درخواست برخی دوستان و خاصه دکتر محمد روشن از سوی بازماندگان شادروان سیداحمد رضوی برقعی (1304-1385ش) برادرزاده و داماد سیدعلی اکبر برقعی و به نفقه ایشان منتشر شد. کاظم برگنیسی چند ماه پس از این بازبینی درگذشت. شگفت اینکه به من میگفت اگر پدربزرگت زنده بود با هم حرفها داشتیم. نیز شبی پیش از مرگش در رؤیایی دیدم که در همایشی مشغول سخنرانی است. پدرم نیز روی صندلی نشسته بود و گوش میداد. از پدرم پرسیدم حرفهایشان را میفهمید؟ به من گفت خوب حرف میزند اما چند سؤال دارم که باید از او بپرسم. مرگ برگنیسی تعبیر این خواب شبانه بود که پدرم در سرای دیگر از او پرسش و پاسخ داشته باشد. خدایشان همگی را بیامرزاد.
به نام خداوند بخشاینده بخشایشگر
خداى را سپاس که پروردگار جهانیان است، سپاس شکرگزاران، و صلوات خداوند بر محمّد و اهل بیتش.
از آنجا که بزرگترین ترسى که آدمیان را فرامىرسد، ترس از مرگ است ـو این ترس همگانى است ـ و با آنکه همگانى است از هر ترسى سختتر و رساتر باشد، واجب افتاد که بگویم: ترس از مرگ، جز آن کس را نیست که نمىداند حقیقت مرگ چیست و یا نمىداند روانش به کجا مىرود؟ و یا مىپندارد وقتى که کالبدش از هم بپاشد و از میان برود، ذاتش از میان مىرود و روانش نیست و نابود مىگردد. و زود باشد که جهانِ پس از وى بپاید، چه او باشد و چه نباشد. چونان پندارِ آن کس که به پایندگى روان و چگونگى بازگشتن آن، نادان باشد. و یا آنکه مىپندارد، مرگ را دردى باشد بزرگتر از درد رنجوریها. و چه بسا که همان رنجوریها و دردمندیها پیشخیزِ مرگ و رساننده مرگ و سبب فرود آمدن مرگش باشند. و یا آنکه اعتقاد مىدارد که پس از مرگ، عقوبتى بر او فرود مىآید و یا آنکه سرگشته و حیران است و نمىداند بر چه چیز رومىآورد و یا آنکه اسفناک است بر مال و کنیزکانى که بر جاى مىنهد. و اینها همه پندارهاى باطل و بىپایه است که حقیقتى ندارند.
امّا آن کس که نادان است و نمىداند مرگ چیست، من به او مىنمایانم که مرگ بیش از این نیست که روان، ابزارهاى خود را ترک مىگوید و ابزارش همان اعضایند که روى هم رفته آن را بدن مىنامند؛ چونان پیشهور که ابزارِ کار خود را به دور مىافکند. به این دلیل که روان، گوهرى است نه جسمانى و نه عَرَض و تباهى نپذیرد. و این بیان به علومى که پیش از آنند نیازمند باشد و در جایش به تفصیل مُبیّن است.
و از آن پس که گوهرِ روان از بدن جدا گردد، بپاید با چنان پایندگیى که ویژه اوست و از آلودگیهاى طبیعت پاک گردد و به تمام سعادت برسد. و راهى به نیستى و نابودیش نیست، به حکم اینکه گوهر از آن روى که گوهر است، نابود نگردد و ذاتش از هم نپاشد. و تنها اَعراض و خواصّ و نسبتها و اضافتهایى که میان آن و میان اجسام است براى عَروض اضداد آنها تباهى پذیرند، امّا آن گوهر را ضدّى نباشد.
و هر آن چیزى که تباهى مىپذیرد، جز این نیست که از ناحیت ضدّش تباه مىگردد. و تو اگر در گوهر جسمانى که از آن گوهرِ گرامى پَستتر است، درست بنگرى و تتبّع حال آن کنى، ببینى آن را که فناپذیر نباشد. و از آن روى که گوهر است از میان نرود. و تنها پارهاى از آن به پارهاى دیگر مستحیل گردد و خواصّ و اَعراض آن از میان بروند، امّا خود آن گوهر، بپاید و راهى به نیست شدن و ناچیز گشتن آن نیست.
امّا گوهر روحانى که نه استحاله پذیرد و نه تغیّر و بس پذیرایى کمالات و تمامت صورت خود باشد، چگونه نیستى در آن توهّم مىشود؟
و امّا آن کس که از مرگ مىترسد از آن روى که نمىداند روانش به کجا مىرود و یا از آن روى که مىپندارد وقتى که بدنش از هم بپاشد و کالبدش تباهى پذیرد، ذاتش از میان برود و روانش نابود گردد؛ چنین کس از پایندگىِ روان و چگونگىِ بازگشتن آن نادان باشد. و به راستى، چنان کس از مرگ نمىترسد و جز این نیست که آن چیزى را که ببایست بداند نمىداند و نادانى است که او را مىترساند؛ زیرا نادانى، سبب ترس اوست. و این همان نادانى باشد که حکیمان را بر آن مىدارد که دانش بجویند و در جستجوى آن به رنج اندر افتند و براى رسیدن به آن خوشیهاى جسمانى و آسایشهاىِ تَنانى را ترک گویند و بر بدن، بیدارى و رنج را برگزینند؛ چه اینان دیدند و دریافتند که آسایش حقیقى جز آن نیست که خاطر را از جهل و نادانى آسوده گردانند و رنج حقیقى، جز رنج نادانى نباشد، به حکم اینکه، نادانى مرض مزمن روان است و رهایى و خلاصى یافتن روان و آسایش پیوستگى و لذّت همیشگى آن، به رَستن از آن مرض است.
و از آنجا که حکیمان، این بدانستند و بدان مستبصر و بینا گشتند بر آن روى آوردند و به خوشى و آسودگى رسیدند و امور دنیا هر چه بود، بر آنان آسان گردید. و هر آن چیزى را که بیشتر مردم بزرگ مىگرفتند، آنان کوچک شمردند؛ از قبیلِ دارایى و ثروت پَست و بىارج و خواستاریهاىِ دیگرى که آدمى را به آنها رساند. زیرا همه اینها اندک بپایند و زود از میان مىروند و فنا مىپذیرند. و هر آنگاه که فراچنگ افتند، همومش بسیار باشد و هر آنگاه که از چنگ به در روند، غمومش بزرگ باشد. این است که در زندگانى، بر مقدارِ ضرورت اقتصار کردند و از فزونیهاى عیش که عیوبش را به نام آوردم، دل را آرام گردانیدند و عیبهاىِ دیگرِ آن را از آنجا که بىپایان است ننگاشتم. و بىپایان بودن آنها، از این روى است که آدمى به هر پایهاى از آن، که مىرسد جویاى پایهاى دیگر است، بدون آنکه به حدّى واقف گردد و به پایانى منتهى شود. و این همان مرگى است که از آن ترس نمىدارند و حرص بر آن، حرص برناپایدار باشد و سرگرمى به آن، سرگرمى به باطل.
و از اینجاست که حکیمان، جازم گردیدند که مرگ، دو مرگ باشد:
مرگ ارادى،
و مرگ طبیعى.
و زندگى نیز دو زندگى باشد :
زندگى ارادى،
و زندگى طبیعى.
و از مرگ ارادى، آن خواستند که شهوات را بمیرانند و پیرامون آنها نگردند.
و از زندگى ارادى، آن خواستند که انسان در زندگى فراسوى خوراکیها و آشامیدنیها و شهوتها شتافتن گیرد.
و از زندگانى طبیعى، آن خواستند که روانِ جاوید بر نیکویى احوال بپاید براى دانشهایى که فراگرفته و از جهالت رَسته است. و از اینجاست که افلاطون حکیم به آن کس که خواستار حکمت بود گفت: «بمیر به اراده، تا زنده شوى به طبیعت».
از این مىگذریم. آن کس که از مرگ طبیعى بترسد، از آن چیز که مىشاید بر آن امید ببندد مىترسد؛ به حکم اینکه مرگ طبیعى، حدّ آدمى است؛ زیرا حدّ انسان، زنده گویاى مرگپذیر است. بنابراین، مُردن، تمام و کمال اوست و به مُردن، به افق اَعلاىِ خود مىرسد. و آن کس که بداند هر چیز از حدّ، مرکّب باشد، و حدّ، از جنس و فصل، ترکیب پذیرد و جنسِ انسان زنده و فصولش، گویاى مرگپذیر است. این را خواهد دانست که به جنس و فصولش برمىگردد؛ چه هر کسى ناگزیر، به چیزى که از آن ترکیب یافته است برگشت خواهد کرد. بنابراین از آن کس که از تمامیّت ذات خود بترسد، نادانتر کیست؟ و از آن کس که مىپندارد مرگش به زندگانیش، و کوتاهیش به رساییش باشد، بدحالتر که باشد؟ به این بیان که کوتاه، هرگاه بترسد از رسایى، و تمامیّتِ خویشتن را در مُنتهاى نادانى فرو بُرده باشد و بر خردمند دربایست است که از کوتاهى برَمد و به رسایى و تمامیّت انس گیرد و بجوید هر آن چیز که او را تمام و کامل و شریف و بلند منزلت مىکند و بندهاى او را از آن روى که از درافتادن در قید اسارت ایمنش مىگرداند باز مىکند، نه از آن روى که بندهایش را محکم و استوار مىگرداند و بر آمیزش و گره داشتنش مىافزاید. و ببایست دل را اطمینان دهد که گوهرِ شریفِ الهى در آن هنگامى که از بندِ گوهرِ کثیفِ جسمانى رها گردد، رهایىِ پاکى و بىآلایشى است، نه رهایىِ آمیختگى و آلودگى، به سعادت خود برسد و به عالَم ملکوت برگردد و به آفریدگار نزدیک شود و به جوار پروردگار جهانیان فائز گردد. و از میان ارواح، با روانهایى که با او همانندند درآمیزد. از معرکه اضداد و اغیار بجهد.
و از این گفتار دانسته مىگردد که آن کس که روانش از بدنش مفارقت کند، در میان این حال که به بدن خود دلبسته و مهربان باشد و از جداشدنش از بدن، ترسان، در منتهاى شقاوت و دردمندى از روان خویشتن باشد و به دورترین جهات از قرارگاه خود برود و جویاى قرار و آرامش باشد و قرارى بر آنِ وى نباشد.
و امّا آن کس که مىپندارد مرگ را دردى بزرگ باشد، غیر از دردِ رنجوریهایى که پیشخیز مرگند و او را به مرگ رسان، پندارى دروغ و نادرست دارد. زیرا دردمندى، جز زنده را نباشد و زنده آن است که اثر روان را بپذیرد. امّا جسمى که روان را در آن اثرى نیست، نه دردمند مىگردد و نه به دردمندى حسّ مىکند. بنابراین، مرگى که عبارت است از جدایىِ روان و پیکر، دردى ندارد؛ چه بدن بر اثر روانى که در آن مىبود به دردمندى حسّ مىکرد. و در صورتى که پیکرى باشد بىروان، دردى نخواهد داشت. و از این گفتار، پدید گردید که مرگ بر بدنى فرود مىآید که حسّاس و دردپذیر نیست؛ زیرا روان حساس و دردپذیر در آن نباشد.
و امّا آن کس که از مرگ ترس مىدارد از آن روى که در شکنجه و عقوبت درمىافتد، چنین کس از مرگ نمىترسد، بلکه از عقوبتْ ترس دارد. و عقوبت بر آن چیز که پس از مردن از او مىماند، فرود مىآید و لاجَرَم چنین کس به گناهان و کردارهاى ناستوده که استحقاق عِقاب مىآرند خستوان باشد. و به حاکم دادگرى که بر بدیها ـنه بر خوبیهاـ عقوبت فرماید، معترف. بنابراین چنین کس از گناهانش ترس دارد، نه از مردنش. و بر آن کس که از عقوبت مىترسد، دربایست است که از گناه بپرهیزد و خویشتن را از آن دور بدارد و کردارهاى ناپسند ـکه آنها را گناه مىنامندـ از هیأتهاى پست صادر مىگردد. و ما کردارهاى زشت را ـکه رذائل باشندـ با اضداد آنها از فضائل به شمار آوردهایم.
بنابراین، آن کس که از اینرویها از مرگ، ترس مىدارد، نمىداند از چه چیز شایسته است که بترسد. و چنان کس، از چیزى بىاثر که از آن ترس نمىباید داشت؛ ترسناک باشد. و چاره نادانى، دانش است و آن کس که دانشمند باشد، دل را مطمئن همىدارد و آن کس که دلى مطمئن دارد، راه سعادتمندى را شناخته است و در آن راه گام همىسپرد. و هر آن کس که براى رسیدن به غرضى به راه راستى اندر افتد و آن را بپوید، ناچار به غَرَض خود خواهد رسید و اطمینان قلب به علمى که همان یقین است، حاصل مىگردد. و این است حال آن کس که یقین مىدارد و از روى حکمت، راه کمال همىسپرد.
و امّا آن کس که مىپندارد از مرگ نمىترسد، بلکه بر آن چیز که از خاندان و فرزندان و دارایى بر جاى مىنهد اَسَفناک است و بر آن چیز که از لذّتها و شهوات دنیا از دستش به در مىرود، اندوهگین؛ بر چنین کس شایسته است که بیان شود که بر هر چیز که برجاى ماندنى نیست و ناپایدار، اندوه خوردن بر آن بىفایده باشد.
و آدمى خود از جمله کائنات این جهان باشد. و هر کائنى، ناگزیر فسادپذیر است. و آن کس که دوست مىدارد فساد نپذیرد، دوست مىدارد که نباشد. و آن کس که نیستى خویشتن را دوست بدارد، گویى دوست مىدارد که فساد بپذیرد و فساد نپذیرد. و دوست مىدارد باشد و نباشد و این محال است.
نیز اگر روا باشد که در این جهان بپاید، ببایست کسانى که پیش از ما بودند بپایند. و هرگاه آدمیان با نسلى که از خود مىنهند بپایند و نمیرند، زمین گنجایش آنان را نخواهد داشت و تو این را از این گفتارم نیک بدانى.
درست بنگر که اگر یک مرد از آن مردانى که در چهارصد سال پیش مىزیستند اکنون زنده باشد و آن مرد را فرض مىکن از مشاهیر مردم تا فرزندان او را بتوانى به شمار درآورى، مانند امیرالمؤمنین على ـعلیهالسّلام ـ؛ آنگاه فرزندان بیاورد و فرزندانش، فرزندان و همچنان بپایند و نسل پدید آورند و هیچیک از ایشان نمیرد. در زمان ما چه مقدار از ایشان موجود باشند؟ و تو مىیابى که بیش از ده ملیون تن باشند، در صورتى که باقىماندگان ایشان با آنکه بسى از ایشان یا کُشته شدند و یا به مرگ خدایى از دنیا رفتند بیش از یکصد هزار باشند. و همین شماره را در هر کسى که در آن عصر مىزیست در حساب مىآر. و هرگاه همچنان مضاعف گردند، از بسیارى در ضبط نیایند و آنگاه بسیط زمین را مساحت کن. چه زمین، محدود و مساحتش معروف باشد. آنگاه خواهى دانست در صورتى که آنان پهلوى هم، بر سر پا بایستند در روى زمین نگنجند؛ تا چه رسد به جایى که بنشینند و یا از یکدیگر پراکنده گردند. و در این صورت جایى براى ساختمان باقى نخواهد ماند و نه زمینى براى کِشت و نه مکانى براى راه رفتن. و همه اینها در مدتى کوتاه از زمان باشد؛ فکیف، به زمان دراز.
این است حال آن کس که زندگانى همیشگى را آرزو مىکند و نمىخواهد بمیرد و از نادانى، مىپندارد که این کار شدنى است. بنابراین حکمت بالغه و عدل مبسوط که به تدبیر خداوندى مقرون است درست و صواب باشد و از آن چارهاى نیست و همان غایت جود باشد که وراى آن نهایتى نیست. بنابراین، آن کس که از مرگ، ترس مىدارد؛ از عدل و حکمت خداوند ترسان باشد، بلکه از جود و عطاى وى. و بدین روش، مرگ بد نیست و ترس داشتن از مرگ بد باشد. و ترسانِ از مرگ، به ذات خویشتن و حقیقت مُردن ـکه همان جدایى روان و بدن است ـ نادان باشد و مرگ، تباهى روان نیست؛ بلکه تباهى ترکیب و آمیزش باشد.
امّا گوهر روان که لُباب و ذات و خالص آدمى است، همچنان بپاید و جسم نیست تا لوازم اجسام را بپذیرد؛ بلکه هیچیک از اَعراض اجسام بدان نچسبد، یعنى تزاحم در مکان ندارد، زیرا به مکان حاجتمند نیست و بر بقاى زمانى حریص نباشد، زیرا به زمان نیازمند نیست. و جز از این نیست که گوهر روان را به خواصّ و اجسام استفادت کمال ببایستى کردن. و هر آنگاه که به وسیلت آنها کامل گردید، خویشتن را از بند آنها خلاص ببایست کردن و به عالَم شریف خود که نزدیک به آفریدگار و پدیدآرنده اوست، ببایست پیوستن.
و آن کس که از برادرِ میّت خود صدقه مىدهد و یا وامش را اَدا مىنماید، میّت بدان کار سعادتمند مىگردد، به حُکم اینکه اگر روان واحد باشد ـهمچنانکه پندار گروهى است ـ متصدّق خود اوست و آن دیگر و همه. و اگر متعدّد باشد، متصدّق آن فضل را ننماید؛ مگر از جهت مانندگى که میان او و میّت باشد و این نیز مانندگى به یک چیز باشد.